شنبه, نوومبر 23, 2024
Homeټولنیزسید جمال الدین افغانی از افسانه تا حقیقت

سید جمال الدین افغانی از افسانه تا حقیقت

   عبدالباری جهانی

 (قسمت چهارم)

اطلاعات سید در باره مردم و تاریخ افغانستان:

اطلاعات سید در باره تاریخ و مردم افغانستان چندان دقیق نیست؛ و بعضاً بر افسانه ها و روایات متکی میباشند. درباره وجه تسمیه افغان مینګارد که فارسی زبانها این قوم را به لفظ افغان می شناسند و وجه تسمیه این اسم را چنین نګاشته اند: هنګامیکه بخت نصر ملت موصوف را زیر فشار اسارت ګرفت از درد و اندوه زیاد آه و فغان میکردند بجهت همین فریاد و فغان بفارسی ایشان را افغان می ګفتند و از همان آوان به همین نام نامیده شده اند. تتمت البیان ص ۶۲

در باره لسان پښتو مینویسد که این هم احتمال دارد که کلمه بشتو را از لفظ بشیت ګرفته باشند. و بشیت نام قریه ایست از قریه جات فلسطین و این توجیه وقتی درست می افتد که ایشان از نژاد بنی اسراییل به حساب آیند. چون مسله نژاد ایشان در سامی بودن مسلم آید هذا نیز راست خواهد آمد… همان کتاب ص ۶۴

و در باره قوم پښتون مینویسد که بختون محرف از بختو منسوب به بخت نصر است زیرا«واو» همچو«یاء» در عربی علامه نسبت است. وقتیکه تعداد شان زیاد ګردید برمناطق موجوده خود استیلاء ورزیدند و در بیان ایشان و یهود بلاد عرب در اوایل مراسلات جاری بود. هنګامیکه یهود بلاد عرب اسلام قبول کردند جانب ملت افغان نیزخالد نامی را به سفارت فرستاده بسوی اسلام دعوت دادند. همان کتاب ص ۶۶

 درحالیکه وقتی بخت نصر موجب اذیت و فرار از اوطان پښتونها ګردیده باشند، مشکل است که آنها نام قوم خودرا به او منسوب بسازند و این هم دلچسپ و قابل غور است که باشنده ګان یهود سرزمین عربستان قتل عام شدن را قبول مینمودند و اسلام را قبول نمی کردند ولی یهودان غور به اثر دعوت شخصی بنام خالد ، که از عربستان فرستاده شده بود، دعوت اسلام را قبول کردند!

سید وقتی در باره منشاء قوم افغان نظریات مختلف افسانوی را میآورند در اخیر مینویسد که نطریه من چنان است که ملت افغان نژاداً ایرانی می باشند و زبان ایشان از زند و اویستا که زبان قدیم پارسی است ګرفته شده و با پارسی موجوده مشابهت تامه دارد. همان ص ۷۱

در بارهء آریایی بودن قوم افغان زیاد خوانده و شنیده ایم و ضمناً ایرانی ها را هم از قوم آرین شمرده اند. ولی اینکه قوم افغان شاخه ای از نژاد ایرانی باشد برای بنده جداً قابل تأمل مینماید. و اینکه زبان پښتو با زبان پارسی جدید مشابهت تامه داشته باشد برای بنده قابل غور است. پښتو با فارسی، حداقل،  اختلاف کامل ګرامری دارد  و کاملاً یک لسان مستقل و جداګانه است. البته تفصیل این بحث در حیطه موضوع ما ګنجایش ندارد.

سید به حواله کتاب « تاریخ ایران»  ملکام سرجم انګریز   Sir John Malcom  مینویسد که سلطان محمود با مشرکان هند به وسیله توپ جنګ را پیش میبرد؛ و همین کار ګرفتن از توپ سبب شکست کفار ګردید.  عروة الوثقی ص ۷۹

اولاً در کتاب سرجان مالکم چنین ادعایی نشده چون او یک صاحب منصب بود و می فهمید که توپ در عصر محمود، که اواخر قرن دهم و اوایل قرن یازدهم است، وجود نداشت. تا آنزمان حتی باروت هم در چین اختراع نشده بود. توپ در اواخر قرن ۱۲ و اوایل قرن ۱۳ یعنی تقریباً دوصد سال بعد از وفات سلطان محمود و بعد تر، به حیث اسلحه، به کار افتید.

 سید جمال الدین افغانی تاریخ افغانستان را، در کتاب « تتمت البیان فی تاریخ الافغان»  از قیام میرویس خان هوتک، به مقابل صفوی های ایران، آغاز مینماید و تقریباً همه حوادث را از تاریخ جوناس هانوی ترجمه نموده. در حالیکه کتاب تاریخ هانوی  سراپا بر افسانه های خود ساخته و غیرمستند او استوار است. متأسفانه مستشرقین و علمای بسیار مهم انګلیس و همچنان مورخین کشور ما، در نګاشتن تاریخ هوتک ها، شاید به نسبت دسترس نداشتن به متون موثق تاریخی، از همین متن مذکور استفاده نموده و باعث به وجود آمدن افسانه ها، در تاریخ هوتک ها، شده است. چون شخص هانوی، در عصر هوتک ها، شاهد هیچ ګونه حواثی نبوده ( هانوی  ۱۷۱۲-۱۷۸۶) و حد اقل سه سال بعد از قیام میرویس خان هوتک تولد شده است. شاهد هیچګونه حوادثی، مربوط به قیام میرویس خان، نبوده  و برای نګاشتن متن خود در زمینه هیچ ګونه اسناد و متون معتبر نداشت  که بایست به آن استناد میورزید. بنظر بنده، اګر متن مورخ مذکور، در زمینه تاریخ هوتک ها، مورد استفاده قرار میګیرد باید با قید احتیاط لازم  به آن استناد صورت بګیرد.

سید، در حین تفصیل دوران تیمورشاه، تحت عنوان صدمه تعصب به سیاست و فتوای ناحق،  مینګارد که « در این آوان شاه مراد بیګ بخاری بر مرو تاخته آن شهر را خراب ساخته تمام اهالی راکه دارای مذهب شیعه بودند باسارت برد. تیمورشاه در اثر استغاثه اهالی خواست که بفریاد شان برسد ولی قاضی فیض الله خان اورا فتوا داد که برای سنیها جایز نیست که شیعی ها را از دست سنی ها نجات دهد( فاعتبروا یا اولی الالباب) » تتمت البیان ص ۱۰۸

بنده این موضوع را در هیچ متن تاریخی مستند ندیده ام اګر کسی دیده باشند کمکم نمایند. سید ضمناً ، در همین صفحه، مینویسند که تیمور شاه سه صد زن از زنان احرار داشت و درین جمله زنی از نژاد افغان وجود نداشت. احتمال بسیار زیاد دارد که در تعداد زنهای تیمورشاه مبالغه صورت ګرفته باشد؛چه در بالاحصار، که قشله عسکری و دفاتر ملکی و دربار هم در آن قرار داشت، ګنجایش سه صد زن و عملة و خدمة موجود نبود؛ ولی در موضوع دوم آن،  تا جاییکه معلومات حاصل شده، تیمورشاه حد اقل شش زن از قوم پښتون داشته است و شاید هم بیشتر بوده باشند.

۱: مادر شهزاده همایون از قوم سدوزایی.

۲: مادر شاه محمود و حاجی فیروزالدین از قوم بارکزایی.

۳: مادر شهزاده عباس و شهزاده کهندل از قوم اسحق زایی.

۴: والده شاه زمان و شاه شجاع از قوم یوسفزایی.

۵: مادر شهزاده احمد و شهزاده محمدسلطان از قوم نورزایی.

۶: مادر شهزاده اشرف و شهزاده مظفر از قوم اچکزايي.

 عزیزالدین وکیلی فوفلزایی. تیمورشاه درانی جلد اول ص ۳۲

بعضی از خواننده ګان این سطور شاید مسبوق باشند که شاه شجاع بعد از سقوط خود در سال ۱۸۰۹ بعد از دو سه سال سرګردانی ها به دست رنجیټ سینګه پادشاه سیکها افتاد. رنجیت سینګه، به خاطر بدست آوردن جواهرات پادشاهی اورا انواع شکنجه ها داد تاکه بالاخره تقریباً تمام جواهرات، بشمول الماس مشهور کوه نور را، از او به جبر ګرفت. شاه شجاع، بعد از مشقت های زیاد، از دست رنجیت سینګه ګریخت و خودرا به انګلیسها تسلیم نمود. سید در باره این حوادث، که فهمیده نمی شود، به استناد کدام تاریخ عباراتی را ميآورد که نه تنها در هیچ متن تاریخی موجود نیست بلکه به هیچ صورت حقیقت ندارد.

«… شاه شجاع دور شدن از لاهور را اراده کرده رنجیت سینګه بجواهر او طمع نموده اذیتش میداد تا بوی دهد. شاه شجاع آنرا نمیداد ولی بطور امانت نزد وی ګذاشت که دراین جمله دریای نور هم داخل بود( ګمان میکنم این جوهریست که امروز زینت تاج امپراطور برطانیه است) شبانه خفیه نزد حکومت انګلیس ګریخت؛ رنجیت سینګه متأسف ګشته مراجعت اورا خواهش کرد. چون شاه نه پسندید جواهرش واپس مسترد نمود. حکومت انګلیس این روز ها را از خدامیخواست لهذا در قدر دانی شاه بسیار کوشید. دراین ایام شاه زمان بحالت نابینایی بمزار فیض آثار در بلخ که بروضه سیدنا علی معروف است و ازآنجا به بخارا و ازانجا به ایران و بعد به بغداد و ازانجا بحجاز سفر کرد. در آن مقام دنیای فانی را پدرود ګفت. میرحیدر امیر بخارا و فتح علیشاه ایران و داوود شاه والی بغداد مقدم شاه را ګرامی داشتند صبیه خودرا بازدواج امیر بخارا درین سفر داد. تتمت البیان ص ۱۱۶

اولاً شاه شجاع جواهرات خود را طور امانت نزد رنجیت سینکه نګذاشته بلکه آنهارا به وسیله شکنجه های ګوناګون غیر انسانی از نزد شاه شجاع به دست آوردند. ثانیاً الماسی که زنیت بخش تاج امپرطوری انګلستان است کوه نور است و دریای نور الماس جداګانه است، که در جمله زیورات شاه شجاع بود. ثالثاً رنجیت سینګه زیورات شاه شجاع را هیچ وقت تسلیم او ننموده است. رابعاً شاه زمان هیچ فرصتی، نه در وقت سلطنت خویش و نه در وقت سلطنت برادر عینی خود شاه شجاع، برای حج  رفتن را یافته است. شاه زمان در سال ۱۸۴۳ در لودیانه وفات و، طبق وصیت خویش در جوار زیارت سیداحمد سرهندی یا مجدد الف ثانی بخاک سپرده شده است؛ بناءً در مکه معظمه فوت نشده والاّ در همانجا به خاک سپرده میشد. خامساً شاه زمان و همچنان هیچ شهزاده و پادشاه خاندان سدوزایی صبیه و یا کدام دختر خاندان شاهی را به حباله نکاح میر حیدر نداده اند. سید این اطلاعات تاریخی را از هر کجا که بدست آورده باشد دال بر بیخبری او از تاریخ افغانستان است.

سید جمال الدین افغانی در صفحه ۱۲۰ تاریخ خود مینویسد: « زمانیکه انګلیس ها دانستند تسلط ایرانی ها بر بلاد افغانی اخیراً موجب اتحاد هر دو دولت میګردد و در نتیجه انګلیس ها را در هند صدمه می رساند بنا براین اردوی مکملی را مجهز ساخته با شاه شجاع پادشاه سابق افغانستان بسوی افغانستان حرکت داده راجه رنجیت سینګه والی پنجاب و امیر سند میرغلام علی را به تقویه شاه شجاع وا داشتند. اګر چه اینها تحت سیطره انګلیس ها نبودند اما بموجب اوامر انګلیس ها به تایید و معاونت شاه کمر بستند. شاه با سی هزار سرباز هندی از راه پنجاب و هند وارد قندهار ګردیده بعد از مقاتله سختی سردار کهندل خان و برادرانش قندهار را ترک داده بطرف هرات هزیمت نموده و در آنجا از نزد شاهزاده کامران بردار زاده خود کمک خواست. کامران از کمک و یاری او انکار نمود پس از برداشت زحمت ها و تکالیف زیاد وارد بلوچستان ګردید و از آنجا به هندوستان ګریخت» همان کتاب ص ۱۲۰

جملات اول این پراګراف به تفصیل زیادتر ضرورت دارد، که بعداً به آن خواهیم پرداخت، ولی جملات اخیر  این پراګراف بر بیخبری مطلق سید از تاریخ این کشور شاهدی میدهد. اولاً کهندل خان با انګلیس ها مقاتله سختی ننموده بلکه تقریباً بدون جنګ فرار نمود. ثانیاً شهزاده کامران را، که فرزند شاه محمودسدوزایی است، برادر زاده کهندل خان بارکزایی معرفی میکند. ازو طلب کمک میکند و او از کمک دادن انکار میورزد. کهندل خان ناچار به بلوچستان و بعداً به هند میګریزد. سید ګویا نمی فهمد که لشکرکشی انګلیسها از هندوستان صورت ګرفته بود؛ کهندل خان چطور از لشکر انګلیس به پاد شاهی انګلیس پناه میبرد؟

سید حتماً از جنګ سال ۱۸۳۴ بین شاه شجاع و امیردوست محمدخان، بیرون از شهر کندهار، شنیده  که در نیتجه شاه شجاع شکست خورد و اولاً میخواست به هرات نزد برادرزاده خود شهزاده کامران پناه ببرد ولی بعداً، نیت خودرا تغییر داده، به بلوچستان نزد محراب خان و ازان به بعد به لودیانه فرار نمود.

سید ګویا متن کتاب خود را دوباره نخوانده که در صفحه ۱۲۸، در باره همین واقعه حمله انګلیس بر قندهار مینویسد که « زمانیکه شاه شجاع بعد از این آوازه ها به حدود قندهار رسید سردار کندل خان چون قوهء مقابله نداشت و تمایل اهالی را بسوی شاه شجاع دید. با پنجصد سورا رهسپار طهران شد. شاه ایران مقدم اورا ګرامی داشته پذیرایی خوبی ازو نموده شهر بابک را در بلاد فارس بادارهء وی سپرد. »

این بار کندل خان، برخلاف صفحه ۱۲۰ همین کتاب تاریخ سید، با قوای انګلیس مقابله نمیکند و به عوض هندوستان به طهران پناهنده میشود.

خواننده ګان این سطور مسبوق خواهند بود که اولین هجوم بزرګترین قوت استعماری جهان آنوقت برتانیه کبیر در افغانستان با مقاومت دلیرانه و جانبازانه مردم افغانستان روبرو شده و در سال ۱۸۴۲، با قبول نمودن شکست کامل، از این خاک مقدس برآمدند. امیر دوست محمدخان، مطابق موافقه بین مجاهدین و انګلیس ها،  در اخیر ماه جنوری سال ۱۸۴۳ وارد کابل شد و بار دوم، بحیث یک امیر مستقل، بر تخت نشست.

سید در زمینه حوادث امارت دوم امیردوست محمدخان مینویسد« پس از چند سال سلطنت امیر دوست محمدخان، رنجیت سینګه بر قشون پشاور هجوم آورده جنګیکه در مابین هردو لشکر چند بار واقع ګردید طور سجالی بود یعنی هرواحد از متخاصمین ګاه غالب ګاه مغلوب می شدند. وقتیکه زمان محاربه بطول انجامید و تعداد مقتولین زیاد ګردید و انګلیس ها ملاحظه نمودند که ګرفتن شهری مانند پشاور که کلید پنجاب است در تصرف افغانها دال بر قوه امیر دوست محمدخان و موجب تزلزل ممالک هندیه انګلیسیه میباشد طوری در مابین شان مصالحه نمودند که شهر مذکور در تصرف رنجیت سینګه باشد و درین مصالحه حکومت انګلیس نه تنها مدافعه خلل را از بلاد هند در نظر ګرفته بود بلکه اراده داشت که بغرض ګرفتن و استیلای پشاور اساس طریقی کشاده باشند… » همان کتاب ص ص ۱۴۵-۴۶

رنجیب سینګه به روز حرکت قوای اشغالګر انګلیس از قندهار یعنی ۲۷ ماه جون سال ۱۸۳۹ یعنی تقریباً سه و نیم سال قبل، از به قدرت رسیدن بار دوم امیردوست محمدخان، مرده بود. سید بعد از چند سال سلطنت امیر دوست محمدخان باز هم تماشاګر جنګهای رنجیت سینګه با قوای امیر هستند!

کسیکه تاریخ این دوره افغانستان را مینویسد نباید از وجود چنین مهره مهم بیخبر باشد؛ که در واقعات خصوصاً سرحدی افغانستان نقش تعیین کننده داشت. اګر در دوره اول امارت دوست محمدخان رنجیت سینګه با قوای منظم و حمایه مستقیم دولت برتانیه موجود نمی بود شاید شهر پشاور سرنوشت امروزی را نمیداشت و شاید جزء خاک افغانستان میبود. مګر سید در حالیکه تاریخ افغانستان را، که شاید یګانه کتاب زندګی اوباشد، مینویسد از زنده و مرده این چنین شخص مهمی بیخبر اند.

قبل ازآنکه در موضوع روابط ایران و افغانستان، و به عقیده سید، اتحاد بین این دو کشور، نظری بیفګنیم اشاره ی به بیخبری سید از باشنده ګان این کشور میکنیم. سید مینویسد:

« علماء افغان با وجودیکه مذبوحهء یهود و نصارا را میخورند ذبیحه مردمان شیعه را حرام میدانند. ګمان میکنند مردمان شیعه مرتد شده اند و ذبیحه مرتد حلال نیست. اما خوردن ذبیحه اهل کتاب شرعاً جواز دارد» همان کتاب ص ۱۷۱

ګمان میکنم این موضوع ارزش رد نمودن را نداشته باشد. چه مردم کابل، قندهار، هرات و سایر ولایات افغانستان با برادران شیعه این کشور، از دیر زمانی، روابط دوستانه داشته و در مراسم و محافل غم و خوشی یکدیګر اشتراک میورزند و معمولاً بر یک دسترخوان نان میخورند. و بنده در طول زندګی ام هیچ وقتی نه از کلانها و نه از ملاهای خود، در مورد حرام بودن ذبیحه مردم شیعه، چنین حکمی را شنیده ام. برعکس عقیده سید، اګرچه در عصر سید افغانی، در افغانستان ذبیحه یهود ونصارا چندان وجود نداشت؛ ولی کسانیکه در جهان غرب زندګی میکنند واقفند که هنوز هم یک تعداد زیاد افغانها ذبیحه عیسوی ها و یهودیها را حرام میشمارند ولی هیچ وقتی ذبیحه مردم شیعه را حرام نشمرده اند.

بګمانم بهتر میبود اګر سید این قضیه را معکوساً بیان مینمود. چون ایرانیان حتی هنوز هم سنی ها را در زمرهء کفار میشمارند. بیاد دارم که در زمان اعلیحضرت محمدظاهرشاه، وقتیکه مردم قندهار برای بدست آوردن یک لقمه نان، وکمایی کردن پول ناچیز، و یا بمقصد تجارت به ایران می رفتند، یکی از سوالهای مردم عوام آن کشور این بود که شیعه هستی یا کافر؟ و تا امروز در شهر تهران حتی یک مسجد اهل تسنن وجود ندارد. اګر تعصب است همین است. یقین کامل دارم که در زمان سید افغانی در هیچ شهر بزرګ ایران مسجدی و یا مدرسه اهل تسنن موجود نبوده است.

بهتر است درین باره یک مثال تاریخی بزنیم. داکتراحمد تاج بخش نویسنده تاریخ صفویه در کتاب خود، در باره تعصب مذهبی شاه عباس کبیر، بزرګترین شاه سلاله صفویه، مینویسد:

« شاه عباس با پیروان اهل تسنن به خشونت رفتار می کرد و امتیازاتی که برای شیعیان قایل بود برای سنی ها در نظر نداشت. در مواقعی هم که بعللی مالیاتها را تخفیف میداد یا می بخشید در فرمان اشاره می کرد که این تخفیف شامل حال اهل تسنن نمی باشد…

اسیران سنی مذهب اګر آیین تشیع را می پذیرفتند آنها را می بخشید و در غیر اینصورت دستور می داد که آنها را بقتل رسانند.

جلال الدین محمدیزدی منجم باشی هم در تاریخ عباسی می نویسد:

در اواخر صفر این سال نزول اجلال به بلده سمنان واقع شد. جماعت سنیان را ګرفتند و ګوش و بینی ملایان ایشان را بریدند و به افراد نادانشان خوراندند، و سیصد تومان به رسم جریمه از ایشان ګرفتند. در جای دیګر مینویسد: چون شاه عباس آرامګاه شیخ زاهد ګیلانی مرشد جد بزرګش صفی الدین اردبیلی را زیارت کرد تصدق بسیار داد بشرط آنکه به سنی ها ندهند و در همان حال لعن بسیار کرده شد» تاریخ صفویه ص ص ۳۱۱-۳۱۲

( یعنی ابوبکرصدیق، عمرفاروق و عثمان بن عفان را دشنام دادند و لعنت فرستادند)

آیا متعصب ترین و مستبدترین شاهان اهل تسنن ګاهی چنین جنایاتی را مرتکب شده اند؟ مسلم است که نه. ګفته میشود که فتحعلی شاه قاجار از ۵۰۰ تا ۱۵۰۰ زن در حرم خود داشت. آیا کسی ګفته میتواند و یا در کدام متن تاریخی دیده اند که در جمله این همه زن ها و عمله و فعله آنها کدام زن اهل تسنن، کدام کنیز و یا کدام غلام اهل تسنن وجود داشت؟

در حالیکه مادر امیر دوست محمدخان از اهل تشیع چنداول کابل بود. و تا انقلابات اخیر بدفرجام افغانستان، شیعه وسنی مانند برادر با هم میزیستند و خواهند زیست. سید در همه مقالات خود، که در عروةالوثقی به نشررسانیده اند، از همت عالی ایرانیها و فرهنګ و علم و دانش آنها توصیف نموده و ګاهی در باره تعصب مذهبی آنها حرفی بمیان نیاورده اند. میتوان ګفت که سید دراین مسله، اګر به نفع ایرانی ها موضع ګیری ننموده باشند، در مورد تعصب مذهبی آنها، قطعاً از اغماض کارګرفته اند.

  موضوع دیګریکه بیخبری سید از افغانستان را نشان میدهد مسله اتباع سیکه و هندوی این کشور است که باشنده ګان بسیار قدیمی افغانستان هستند ولی سید افغانی با مذاهب ایشان چنان نا آشناست که به هیچ صورت شایسته یک نابغه منطقه نیست. در صفحه ۱۱۹ ،کتاب خود تتمت البیان، سیکه را بت پرست میخواند. در حالیکه سیکهان هیچوقت بت پرست نبودند و ګرونانک اساس مذهب سیکه را بر وحدانیت پرستی ګذاشته اند. کتاب مقدس سیکه ها« ادی ګرنت» از اول تا آخر بر یکتاپرستی بناء شده است. برای اثبات مدعای خود یک شعر از ګورو نانک، موسس مذهب سیکه، را میآوریم:

نام حقیقی خداست، که نه از کسی ترس دارد و نه دشمنی دارد.

او زنده ابدی است، موجب نجات همه ګان است. او خداست.

بیاد داشته باش آن حقیقت ازلی را، حقیقتی که قبل از آغاز جهان موجود بود.

حقیقتی که موجود است، او نانک! و حقیقت خواهد ماند.

نه به فکر کردن زیاد اورا درک میتوان کرد، اګر چه تا لا یتناهی فکر کنیم.

او نه به ذکر کردن به دست میآید، ګرچه هر چند متوجه او بود.

صد عقل حتی صد هزار عقل با کسیکه میمیرد همراهی کرده نمی تواند.

چطور میتوان حقیقت را ګفت و چطور میتوان دروغ را رسوا ساخت؟

او نانک! اراده خدا را، که هر چه امر نموده، تعقیب کن.

در جای دیګر میګوید:

او وجود خود است که هیچ کس اورا به وجود نیاورده و خالق همه است.

او نانک! مانند او چیزی نبوده و چیزی نخواهد به وجود آمد.

 Conningham, History of the Sikhs PP 329-330

سید جمال الدین افغانی نه تنها سیکهان را نمی شناسند بلکه در باره هندو هم معلومات او ضعیف است زیرا هندو ها را پیروان ګورو نانک میدانند:

« در بلاد افغانستان مردمان بت پرست هندو هم وجود دارند که نام معابدشان را درمسال میخوانند. در خارج شهر کابل هندوسوزانی دارند که به مقتضیات دیانت خود شان جثه های خود را در میدهند و خاکستر آن را نګاه کرده بدریای ګنګ میفرستند. اکثرشان بمذهب بابانانک، که ما سابقاً ذکر کردیم مطیع میباشند. در تجارت و صرافی صرف اوقات می نمایند و از تماس با تابع غیر دین خودشان نهایت اجتناب می ورزند. و از دست غیر نان و آب نمی خورند و اشیاییکه رجال غیر دین شان مسح کرده باشند به آن دست نمی زنند» تتمت البیان ص ۱۷۹

از بیخبری سید افغانی در باره سیکهان وقتی مطلع میشویم که افسانه از خودساخته اورا در کتاب مخزومی محمدباشا بخوانیم:

« از کرامات و عجایب عدالت انګلیسها یکی هم اینست که در جبه امرتسر جاییست که یک راجای  مقتدر بنام جبرت سینګه زندګی میکرد. وقتی جبرت سینګه مرد، به اساس قانون سیکه ها، پسر او سوجیت سینګه بر مسند او قرار ګرفت. حاکم انګلیس هند لارد نارت بروک خواست که، طبق عادت همیشګی انګلیسها، این منطقه را زیر نفوذ خود قرار بدهد و آنرا ضمیمه مستملکات خود بسازد. آنها از سوجیت سینګه خواستند که تخت پدری خودرا به برادر خود، که فرزند یک کنیز بود، واګذارد. و این در قانون سیکهان جایز نیست که تا فرزند زن اصیل زنده باشد فرزند یک کنیز تخت را اشغال نماید. بنا برآن، سوجت سینګه این درخواست انګلیس را قبول نه نموده و رد نمود. حاکم انګلیس بعد ازانکه ملکه را جا را زخمی ساخت اورا از تخت پایین آورد و همه خزانه ها و جواهرات قیمتی قصر راجا را به یغما برد و همه اشیای نایاب و انتیک را چور نمود و بعد ازآن برادر سوجت سینګه قوبال سینګه را، که فرزند کنیز بود، بر تخت نشاند. چندی بعد اورا هم معزول نمود و قدرت را به  پسر خوردسالش سیام سینګه تسلیم نمود. به این ترتیب امر و نهی به دست انګلیس بود و برای سیام سینګه یک وصی را تعیین نمود که آله دست انګلیس ها بود.

سوجت سینګه مخلوع فکر میکرد که تنها لارد نارت بروک یک آدم ظالم است و در حق او ظلم را روا داشته است و اګر عرض خودرا به حکومت عادل لندن تقدیم بدارد شاید در حق او از عدالت کار بګیرد. مګر چونکه حکومت لندن و حکومت هند برتانوی در همه امور با هم یکدست و یک دل بودند، وقتی سوجیت سینکه عرض خودرا به حکومت لندن تقدیم نمود هیچ کسی عرض اورا نشنید و در حق او عدالت صورت نګرفت. او در وقتیکه در لندن میزیست همه دار و ندار خودرا به مصرف رساند، هیچ پول برایش نماند و حتی خرچ نان خودرا هم نداشت. این پادشاه بدبخت که پادشاهی هزارساله داشت و دارای شان وشوکت بود، من به چشم سر دیدم که او در جامه چرکین و ژنده ګرسنه و تشنه در لندن میګشت؛ مګر هیچ کس عرض اورا نمی شنید» د افغانی سید جمال الدین خاطرات ص ص ۱۷۸-۱۷۹

یقین دارم هرکسی تاریخ سیکه را مطالعه یا از نظر ګذشتانده باشند نامهای جبرت سینګه، سوجیت سینګه و قوبال سینګه و این قصه ساختګی باورنکردنی « هزار و یک شب» برایشان جدید است. به یقین ګفته میتوانم که سید این قصه را از دیګران شنیده اند. چه اګر او آخرین شهزاده سیکه « دلیپ سینګه» را براستی در لندن میدید، که به مستمری انګلیس ها زندګی مینمود، به هیچ وجه اسم اورا قوبال سینګه نمی نهاد. از طرف دیګر قوبال سینګه، برخلاف ادعای سید، پادشاهی هزار ساله و شان و شوکت نداشت. قدرت سیکها از اوج رنجیت سینګه، که موسس پادشاهی سیکها بود، تا سقوط دولت سیکه در سال ۱۸۴۸ بیش از پنجاه سال عمر نکرد. سید باید می فهمید که حتی مذهب سیکه، که رنجیت سینګه به آن منسوب بود، در قرن ۱۶ تاءسیس شده بود.

از طرف دیګر سید شاید تنها اسم لارد نارت بروک را شینده بودند؛ زیرا نارت بروک از سال ۱۸۷۲ تا سال ۱۸۷۶ ګورنرجنرال هندبرتانوی بود. و درآن وقت همه سرزمین هاییکه امروز داخل پاکستان میباشند تحت کنترول مستقیم و غیر مستقیم انګلیس ها بودند و نشانه ای از قدرت سیکه ها باقی نماده بود که نارت بروک آنها را از آن محروم بسازند. انګلیس ها عملاً، بعد از سال ۱۸۴۸ همه مناطق تحت کنترول سیکه ها را ضمیمه خاک هند برتانوی نمود و دیګر اسمی از قلمرو و قدرت سیکه ها نماند.

شخصی که در اثنای الحاق نمودن پنجاب به خاک امپراطوری هند برتانوی، ګونرجنرال هند برتانوی بود، لارد دالهوزی نام داشت Lord Dalhousie که بعد از لارد هاردینګ Lord Harding  زمام امور هند برتانوی را در دست ګرفت و دالهوزی از ۱۸۴۸تا ۱۸۵۶ به این وظیفه باقی ماند.

بعد از آنکه سومین پادشاه سیکهان، در ظرف کمتراز چهار سال، مهاراجا شیرسینګه، فرزند رنجیت سینګه، در سال ۱۸۴۳ به قتل رسید؛ انګلیس ها فرزند پنج ساله رنجیت سینګه، دلیپ سینګه، را برتخت لاهور نشاند. در حالیکه از رنجیت سینګه چندین فرزند جوان مانند پشاوره سینګه، کشمیره سینګه، تاراسینګ، فتح سینګه، ملتانه سینګه و شاید دیګران هم برجای مانده بودند و هریک آن خودرا لایق پادشاهی سیکه ها میدانست.

ګورنرجنرال هند برتانوی درسال ۱۸۴۹، بعد از آخرین شکست قوای سیکه در مقابل قوای انګلیس، این پاد شاه ۹ ساله را معزول، و پس از چندی به لندن فرستاد. او در لندن سالانه ۲۵ هزار پوند سترلینګ را از دربار دریافت میداشت، که بحساب امروز یک ونیم میلیون پوند میشود.او اګرچه در لندن از زندګی کردن ناراض بود و تا دم مرګ میخواست که واپس به خاک خود برګردد ولی انګلیس ها اجازه نمیداد، مګر، برخلاف ادعای سید جمال الدین افغانی، هیچ وقت ژنده پوش نبوده است. صاحب پنج فرزند بود. اګر چه زندګی اشرافی و مرفه داشت و مشهور به اسراف نمودن بیحد بود ولی تا دم مرګ با زندګی در لندن و سکاتلیند سازش ننمود. انګلیس ها حتی مرده اورا اجازه انتقال شدن به هندوستان نداد. دلیپ سینګه بسال ۱۸۹۳ در پاریس جان سپرد و در لندن در پهلوی زن و فرزند خود به خاک سپرده شد. برخلاف ادعای سید، آخرین پادشاه سیکه برای دادخواهی به لندن نرفته بود بلکه از طرف حکومت هند برتانوی به خاک انګلستان تبعید شده بود. او همچنان غریب نبود بلکه ګفته میشود که او در یک قصری زندګی میکرد که یک وقت تقریباً ۳۵ هزار جریب زمین مربوطه داشت.

  باقیدارد

سید جمال الدین افغانی از افسانه تا حقیقت

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here

- Advertisment -

ادب