داستان کوتاه
تیرماه و آخر سال بود، روز های امتحانات سالانه نزدیک و نزدیکتر می شد. آفتاب گرمای ملایم و لذتبخش داشت. برگهای درختان اکاسی کنار سرک ها متمایل به زرد شده ، چنان می نمود که فصل برگریزان رسیدنی است. روزها کوتاه و مردم در هلهله بودند. حاجی برات هیزم و چوب فراوان از کاکا نختر(نښتر) کوچی خریده بود، تا در پهلوی نانوایی اش در دکان چپلی کباب پزی ستانه میر ذخیره کند. ستانه میر با آمدن تابستان از جلال آباد به کابل می آمد و تا پایان تابستان نزدیک نانوایی حاجی برات چپلی کباب می پخت. صفت کباب او از سراجی تا باغ نواب و تا جاده مشهور بود. در زمستان کفگیر و سیخ چنگک مانند وکرایی بزرگ چپلی کباب پزی اش را که همچنان الوده با روغن میبودند، همراه با دُکانش برای حاجی برات می سپرد، اتشدان گِلی پیشروی دکانش را تاسال بعدی تخریب میکرد و خودش راهی سمت مشرقی میشد، تا اینکه در بهار دیگر سروکله اش نمایان می شد؛ دکانش را پاک میکرد، بوریای را در آن هموار میکرد و آتشدان را دوباره تعمیر و ساتور کوفته گری، کارد، کرایی، کفگیر، پیپ روغن و (قوطی های مرچ ومساله) را دوروپیشش تنظیم میکرد. با آمدنش همه ازو استقبال می کردند. امسال نیز وقتی رخت سفر بربست، حاجی برات به کاکا نختر فرمایش داد تا هیزم فراوان برایش بیاورد و برای روز های زمستان در دکان ستانه میر ذخیره کند.
کاکا نختر همان کوچی بود که دربهار همه روزه صبح وقت که ما اماده مکتب رفتن میشدیم، خریطه های سپید پنیر به سمت دست راست و چپ اش از شانه هایش آویزان می بود و بالای نوروزعلی پنیر فروش به فروش میرسانید. نوروز علی در تبنگ اش برگهای تازه درخت شنگ را هموار و پنیر را پارچه پارچه روی آنها می چید. کاکانختر نصف نان گرم از نانوایی حاجی برات می خرید ودوباره به سمت غژدی هایش که در دامنه شینه و بگرامی بر افراشته بود، میرفت. او واسکت کهنه و پینه زده گلاباتون دوزی شده، چپلی های سنگین ووزین و لنگی سیاه با خط های سپید داشت. خط های سپید لنگی اش چنان مملو از گرد وخاک بود که کمتر قابل تشخیص بودند، همیشه کمرش را با چادرش بسته میکرد. در اواخر تابستان که دگر گوسفندان از شیر دادن باز می ماندند، شروع به جمع آوری بته ها و خارهای دشت خاک جبارنموده، یا بقایای درختان خشکیده ی کوهستانات چکری و خردکابل را بالای شترهایش به شهر می آورد.
کوچه ی ما ازهمان کوچه های باریک وقدیمی کابل بود که در دو طرف آن دیوار های سنجدار بالای سر دکانها هنوزهم منظره ان را دلگیر تر میساخت. اما باوجود آن در نزدیکی نانوایی حاجی برات یک میدانی تقریباً فراخی وجود داشت. درین میدانی بعضا مناقیب خوانان به خواندن قصه های حضرت علی شیرخدا و یا حمد ها و ثنا و خوانش اشعار و ابیاتی صوفیانه می پرداختند، در آخر دعا میکردند و دکانداران یک افغانیگی، دو افغانیکی ویا هم یک قران برایشان میدادند و میرفتند. بعضا هم یک مداری سیاه چرده با کلاه تکه یی سرخ همراه با شاگرد، موش خرما و تکری سرپوش دارش که درآن یک مار سیاه رنگ میبود، درین میدان به نمایش جنگ موش خرما و مار میپرداخت. دکانداران و رهروان زیادی دور نمایش او حلقه می بستند و در اخیر نمایش کلاهش را مثل کاسه، روی دست شاگردش میگذاشت. شاگردش دوره می کرد کلاه را مقابل هرتماشاچی میگرفت تا کدام یک افغانیگی، دو افغانیگی یا اقلاً یک قران ویک شانزده پولی را دران جمع آوری کند. چنان می نمود که پول جمع اوری شده مداری از پول مناقیب خوانان کم نمی بود. همچنان وقتی کاکا نختر هیزمش را می اورد، شترهایش را درهمین میدانی به زانو در می آورد و هیزم ها را پائین می کرد. شاگردان حاجی برات از داخل نانوایی می پریدند، تخته های دکان ستانه میر را باز میکردند و دریک دوش تمام هیزمها را در آن جابجا میکردند.
کاکانختر رفاقت عجیبی با نوروزعلی و حاجی برات داشت. گویا کار و بار و غریبی هرسه با هم وابسته بود. رفیق چهارم شان همانا ستانه میرخان بود که دایم لبخند برلبانش نقش داشت و دری و پشتو را با هم خلط کرده همه را میخنداند:
- وه اجی برات ما مردم مشرقیوال ساده باده استم پټي چندانی نداریم، زمستان مشرقی و تاوستان کابل غریبی می کنیم… مګم امی دفه ناچاپ آمدیم اگه نی یگان سوغات، خینه، گر یا چیزی دیگه حتمنی می آوردم.
حاجی میخندید:
گل گفتی، غریبی و کار عیب نیست. هرچه باشد، کم یا زیاد مقصد حلال باشد، خداوند ماوشما را از حرام نگاه کند.
- امین امین ، بیشک ما میگیم سوکړک و شوتل باشه، خو از خواری دست خود باشه.
بلی، بلی ستانه جان درست گفتی.
اما کاکا نختر به مقایسه هردو مسن تر بود، وقتی در روزهای بهاری پنیر می آورد، نوروز علی در ترازوی خود پنیر ها را وزن میکرد روی تبنگ میگذاشت. درین اثنا کاکا نختر می خندید، به نوروزعلی پنیر فروش از روی خوش طبعی میگفت:
- زوی دی لوی شه، سپک یې تلی!
نوروز می خندید:
کاکا خدا نکنه که به جانت بزنم، ترازوی مه ترازوی انصافه بیغم باش، ده کارمه غلطی نیه .
و کاکا نختر می خندید: ټوکی کوم، ګړندی شه چی رمه یوازې پاتې ده، غرمه کیږی.
نوروز در پیاله چای صبحانه اش که از سماوار وهاب فرمایش میداد، برایش بوره میانداخت تا او یکی دو شُپ میکرد، پولش را می شمرد، برایش میداد. کاکا نختر پول سیاه را در جیب واسکت پینه یی اش و نوتها را در لای چادرش که دور کمرش بود، پنهان میکرد و خدا حافظی می کرد.
ما همه روزه هنگام مکتب رفتن این منظره را میدیدیم. کاکا نختر در ایام تیرماه و خزان بارهای سنگین هیزم را بالای دوشتر می آورد. ما بچه های مکتبی از شتران او می هراسیدیم، هنگام عبور ومرورآهسته آهسته از کنار آنان میگذشتیم، نفس ها را درسینه حبس می کردیم تا مبادا شتران متوجه ما نشوند. وقتی از کنار شترها رد میشدیم با دوش و سرعت از آنها دور میشدیم.
اما یاسین تولگرنانوایی حاجی برات مرد کاملاً دگر گونه بود. او برخلاف ناخنگیرو خمیر گر نانوایی خیلی خاموش بود. در فرصتهای از روز که نانوایی نان نمی پخت و خمیرگر مصروف خمیرکردن و خود حاجی برات مصروف تصفیه حسابات چوب خط ها و دخل میبود، یاسین در روزهای گرمی زیر سایه ساغرده به دیوار تکیه میداد می نشست ودر روزهای خزان در پیتو مقابل نانوایی می نشست.
یک هفته به آخرین امتحانات ما مانده بود. صبحانه هوا سرد بود، ولی با بلند شدن آفتاب هوا خیلی دلپذیر می شد. در چنین روزی آفتابی یاسین در پیشروی نانوایی در کنار توده خاک زرد نشسته بود و رفیده نانوایی را ترمیم می کرد. حاجی برات حدود یک زنبیل خاک مخصوص زرد رنگ را برای ترمیم چهاردو بغل تندور اورده بود و در مقابل نانوایی در گوشه ی کوت کرده بود. حاجی برات یاسین را (میزوف) میگفت. وقتی مردم حرکات عجیبې او را میدیدند حاجی برات میگفت:
میزوف است بیچاره، بالای او کار نمی کنیم، فقط از بهر ثواب نگه اش داشته ایم .
یاسین پوشهای سپید رنگ ولی اتش زده رفیده را یکسو کرده بود، در قالب های چوبی رفیده ریسمان کوبیده شده را آرایش داده، بعد دوباره پوش داد. بعد از بستن، دوباره رفیده را در معرض آفتاب گذاشت و خودش به کوت خاک لمید. چشمانش راه کشیده بود و پیهم با صدای شکوه آمیز تکرار میکرد:
- هی دونیای دون، دونی دونی دونیای دون!
- دونی ، دنیای دون.
با این گفته هایش مقداری از خاک را میگرفت و به یکسوی پرتاب میکرد. خاک به زمین می ریخت و گرد آن در هوا منتشر میشد. یاسین بااحساس رضایت دوباره مقداری ازخاک را می گرفت و باز هم میگفت:
-دونی بخدا دونیای دون دونی! و خاک را با نفرت به زمین میریخت. درین اثنا دو تن از محاسن سپیدان کوچه ی ما از کنار او گذشتند، نظری به وی افگندند وبا تاثر و افسوس به همدیگر گفتند:
نتانست، در چله خوده باخت.
هان مجذوب است. در مقامهای اول استوار بود، ولی بعد رفته رفته تحمل نتوانست.
هردو محاسن سپید وبزرگان کوچه ی ما قدم زده دور میشدند، یکبار دیگر به عقب بسوی یاسین دیدند . یاسین باز هم مقداری خاک را با نفرت بسوی پرتاب کرد:
- دونی دونیا ! وبعد افزود:
- بخدا همین حالا جناب صاحب اینجا بود، فرمود: این دنیا دنیای دون است، یاسین توبه، قناعت، وفا، صبر و شکر کن! هان توبه، قناعت، وفا، صبر وشکر. بخدا همین لحظه جناب صاحب همینجا نزدم آمد، من دستانش را بوسیدم گفتم جناب اطاعت میکنم. من را ببخش.
هی دونیای دون بخدا که دونی، دون!