شنبه, اپریل 20, 2024
Home+کرامت انسانی و مصیبت هفت ثور | دکتر زمان ستانیزی

کرامت انسانی و مصیبت هفت ثور | دکتر زمان ستانیزی

 وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِىٓ ءَادَمَ…وَفَضَّلْنَـٰهُمْ. (الإسراء: ۷۰)  «اولاد آدم را کرامت بخشیدیم… و آنان را برتری دادیم.»

کرامت انسان در خدااندیشی و خدامنشی است. اولین مظهر خلقت خداوند اندیشه است که در لباس عقل اول تبارز کرد و بنای عالم کثرت بر آن استوار است. اندیشیدن سرشت انسان خدا منش است. تصور ما پیوسته درگیر خود پنداری میشود، ولی نبود خودیت ما اثبات وجود خدا است. رد منیت قبول قبلهٔ است که در آن فریاد اناالحق انعکاس می یابد. اناالحق ادعا نیست، مقام است که باید در آن مقیم ماند. حس این حقیقت در دیدهٔ ظاهربین «ارنی» پدیدار نمی شود، بل بصیرت دراک است که در «لن ترانی» روشن می شود. در واقع خدامنشی ما خدای است که اندرون ما می اندیشد.

درک این رمز ضرورت دین را رفع میکند. زمانی نور الهی در قلب انسان تجلی میکند، دل انسان خانه خدا میشود پس قدم برنداشته به خدا رسیده است. در این حال خدا اندیشی به خدامنشی می گراید چون سیر الی الله سیر فی الله میشود. درک این درد نقطهٔ آغاز و انجام است.

رمز عبارات كَرَّمْنَا وَ فَضَّلْنَـٰای قران اِعطای کرامت و برتری نسبت به مخلوقات دگر است که در آن خلقنای حیوانیت ما به جعلنای آدمیت تحول می یابد. ولی آیا ما انسانها لیاقت این صفت را در خود نگه میداریم؟

تفضیل کرامت انسان در بیدارئ شعور آگاه تبارز میکند جائیکه اندیشه در سرشت آزاد خلق شده. این آزاد اندیشی سلطهٔ منیت را که در خُسران است تهدید میکند. منیت حاکم با اندیشه سر جنگ و ستیز می گیرد و کوشش آن برای مهارکردن اندیشه و تفکر آزاد   استبداد و استکبار باور می آورد. بشریت به همین دلیل صفت اشرف مخلوقات بودنش را از دست میدهد و در فقدان بشارت از بشر محض شر را از آن خود می سازد.

افغانستان سرزمین آزادگان بود. جغرافیای آن جوان بود ولی تاریخش کهن. مردم آن باصد زبان راز یک دل را بیان میکردند. آهنگ لهجه های متفاوت در هر درهٔ آن سرود وطنداری می نواخت. قلب جامعه با هم و برای هم می تپید. به هر دره و ده و در که می زدیم به روی ما باز میشد. هیچ افغان در هیچ گوشهٔ کشور بیگانه نبود. فقیرترینها هم با نان و پیاز و پیشانی باز یک ناآشنا را استقبال میکردند. اگر جیب شان تنگ بود، دست باز داشتند. اگر سطح اقتصاد مردم پائین بود، همت بلند داشتند.

اقلیم کشور ما سرد بود، ولی قلب مردم گرم. زندگی سخت بود، ولی غمشریکی آنرا آسان میساخت. وطندوستی شان با مردم دوستی گره خورده بود چنانکه همپذیری عرف مردم بود نه شعار سیاسی. سلام «مانده نباشی وطندار!» خستگئ درازترین سفر را آرامش می بخشید. با مشاهدهٔ چنین مردمیت در فضای امن و استقرار نگارندهٔ فرانسوی افغانستان را بهشت روی زمین خواند. ولی آن نیم قرن پیش بود.

بلی چهل و پنج سال پیش در یک صبحگاه بهاری ناگاه زمین و زمان به هم خوردند. در بهشت تند باد خشمگین وزیدن گرفت. گلهای نوشگفته و خندان را پژمرد، شاخچه ها را شکست، و نونهالانِ در شرف رسیدن به ثمر را از ریشه برکند. وزیدن باد و طوفان شدت گرفت. رعد و برق در ابرهای سیاه به هرسو بی لگام می تاختند. شعله های صاعقهٔ هولناک برتن درختان شلاق زدند و آتش افروختند. دگر نه از باغ بهشتی اثری ماند و نه از باغبانش خبری. ابرهای سیاه اختناق  جهنمی ساختند سوزان. سکون از جامعه رخت بربست و نظم از نظام سفر کرد.

روز ۷ ثور بود، سالش را از اعداد طاق ۱، ۳، ۵، و ،۷ رقم زده بودند. گاو ۷ ثور  به هرسو می تاخت و هر چیز و هرکس را یا با سم پایش لگد می کرد یا شاخهای تیزش می درید. گاوسواران هم در اوج شهرت و شهوت قدرت به هرسو می تاختند و سرنگونئ هر نماد سزاوار ستایش و تمجید را در ویرانئ انقلاب توجیه میکردند. انقلابی که جامعه را منقلب نساخت، ولی آنرا هدف خشم خود قرار داد.

قلب آسیا برای زنده ماندن میان شعله های خشم می تپید. از آن بعد در نظام نظم برهم خورد، آزادی جرم پنداشته شد، و آزاد اندیشی گناه بزرگتر. کشور چنان دگرگون شد که  بیان هر حال صلح و سلم صرف در افسانه ها و یاد گذشته ها جا داشت نه در حقیقت روز یا در ترکیب متناقض نام «حقیقت انقلاب ثور».

به رغبت افسانه پردازان اگر می گفتند، «بود، نبود یک شاه بود، نامش ظاهر شاه بود» پیوست می افزودند، «تخت و بختش برقرار.» ولی در غیبت تخت و بخت و برقراری صرف یک مکث و سکوت ناراحت کننده جای علامت ندایه را می گرفت.

در زمان تخت و بخت ظاهرشاه در سال ۱۳۴۲ یک محکمهٔ جنایئ ولایت کابل مرد جبار نام را به جرم قتل  محکوم به اعدام قصاص کرده بود. شایع شد که شخص پادشاه افغانستان به خانوادهٔ مقتول التماس کرده بود که جبار قاتل را عفو کند. تا در زمان سلطنت او (یا اقلاً در دوران که او حاکمیت داشت) هیچ کسی کشته نشده باشد. در کشوری با اقتصاد ضعیف که ارزش هرچیز پائین بود، زندگئ انسان ارزش بلند داشت.

بعد از سیاه روزی ۷ ثور زندگئ یک انسان آن قدر کم ارزش شده بود که در پهلوی أمضای خلقیهای تازه به قدرت رسیده عبارت «کشته شود» حکم سیاسی معمولی مری الاجرا بود که به فیصلهٔ هیچ محکمهٔ احتیاج نداشت. اجرای چنین احکام برای پیشبرد انقلاب الویت داشت، نه برای حیات انسان. رغبت از فرمانهای پرولیتاری اعتبار داشت، نه حق حیات یک انسان که قتلش را به جرم تفاوت نظر جایز می دانستند. پیروی از اصول حزب دموکراتیک خلق افغانستان مهم بود، نه خود خلق افغانستان. ظفرمندی انقلاب شکوهمند ثور ارزش داشت، نه شکوه و کرامت انسان آزاد اندیش.

به تقلید ازستالین خواستند در افغانستان «انسان سویتئ» یا یک روبات انسان نما بسازند که دستش در کار باشد، ولی در ذهنش هیچ اندیشهٔ خلاق و آزاد خطور نکند. انسانی که بود و نبود خواسته هایش در داشتن «خانه و لباس و مسکن» تمام شود نه بیشتر از آن. برای این کار باید باسوادان را تعلیم دوباره می دادند. بزرگترین دشمن چنین شستشوئ مغزی اندیشهٔ آزاد بود که باید از بین می رفت. در کشوری با ۵ درصد نفوس باسواد کشتن ۱۲۰۰۰ روشنفکر تحصیل کرده  صرف در چند ماه اول استیلای غیرمردمی شان تاریکی و ظلمتی را بار آورد که هرگز تلافی نشد.

پرچمداران چنین جنایت زیر شعار خدمت به خلق صرف شهامت آن را داشتند که درخت زقوم انقلاب سرخ را با خون دگران آبیاری کنند، نه با خون خود.

شهدای این جنایات بشری را نمیتوان صرف در اعداد و ارقام شمرد. شمع هر زندگئ را که خاموش کردند، ده ها تن را در تاریکئ مرگبار نشاند. چه پسرانی را کشتند که دگر به آغوش مادران درد دیده برنگشتند. چه پدرانی را کشتند که صدای محبت آمیز فرزندان شان را دگر نشنیدند. چه برادرانی را نامراد ساختند که خواهران شان از لطف شان محروم ماندند. چه دل بسته گانی را زیر خاک کردند که همسرانشان دیده به در دوخته ماندند و دست به درگاه خالق. فضای قتلگاه پولیگون پلچرخی هنوز هم به ناانسانیت های چنین انسان نماها  گیچ مانده.

هفت ثور قاموس سیاسی ما را با اصطلاحات نامانوس و بیگانه آلوده ساخت.هر رنگ جز رنگ سرخ انقلاب برگشت ناپذیر خلق مردود بود، رنگ ارتجاع سیاه بیشتر. رفیق خطاب کردن توصیف بود، ولی برادر خواندن اخوانیت ارتجاعی. فیودال و کومپرادور نامیدن دشنام بود. فرستادن صلوات به لینن کبیر رسم بود.هورا گفتن جای تکبیر را گرفته بود و در نهایت خلق جای خالق را.

شبنامه جای روزنامه راگرفته بود. قیود شبگردی لحاف مرموزی بود که هرچیز را در تاریکی می پوشاند. تا فردا مردم ناچار با خیالپردازئ داستان بوریس واسیلیف از سرزمین همسایهٔ بزرگ شمالی خود را فریب می دادند و خاطر خود را خاموش می کردند که «سباوون دلته آرام دی».

صرف فردای آن شب میدانستند که اگر سحرگاهان آنجا آرام بود، در محلهٔ شان ظلمت شب خیلی هولناک بود. در می یافتند که شب گذشته مامورین خاد یا اگسا کدام همسایهٔ شان را برای آخرین استنطاق با خود برده بودند، کدام همصنفی شان منبعد غیرحاضر دایمی خواهد بود، یا کدام استاد شان هرگز سر درس حاضر نخواهد شد.

ولی آن جنایات پایان کار نبود. سنگ اول را چنان کج گذاشتند که از ژرفا تا ثریا یوار کج رفت. از آن بعد، با هر تغییر نظام صرف شیوهٔ استبداد تفاوت میکرد ولی فاجعهٔ کشتن قشر متفکر و منور پیوسته تکرار میشد و فرار مغزها جامعه را بیشتر به قهقرا می کشانید. در این نیم قرن گذشته خون انسانهای بی گناه پیهم یا در پای خدایان آیدیولوژیهای شرق یا غرب ریختانده شد، یا هم در پای قهرمانان تعصبات شمال یا جنوب.

آنچه تجربهٔ سیاسئ افغانستان در چهل وپنج سال اخیر به میراث گذاشت  سیر قهقرایی است از ایجاد نظامهای انحصاری که قدرتمندان در اول مخالفین سیاسی خود را از بین می برند، بعد بین دار و دستهٔ همنظر خود شان انشعاب صورت می گیرد، و در نهایت از هم می پاشند. با شمشیر به قدرت می رسند و با تفنگ از قدرت می افتند. این خون آشامی پیوسته چرخش دوران را تعریف میکند بدون آنکه از صفحات ایام درس عبرت گرفته باشند:

          چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت

          نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت

          عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده

          حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت

          گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟

          تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟» – (ناصر خسرو)

جای تعجب نیست که بیشترین و پرمصرفترین واردات افغانستان در نیم قرن اخیر اسلحه بود – یگانه قلم وارداتی که از وضع مالیات گمرکی معاف بود.

در دوران جهادسالاری گلوله بارانِ توپخانهٔ وزیر دفاع و راکت باران صدراعظم (منتصب) یعنی امر صاحب و امیرصاحب شهر کابل را به ویرانه تبدیل کردند. افغانستان فی الواقع به هفت اقلیم مستقل تبدیل شد تا آنکه طالبان ویرانه زار برباد رفته را زیر یک چتر آوردند.

روسها تمدن تعذیب و مشقت را که از مهارتهای دورهٔ ستالین برایشان میراث مانده بود به فرهنگ جنگ زدهٔ افغانستان صادر کردند. کاربرد آلات برقی، ناخن کشیدن، از پا اویزان کردن، و ده های تجربهٔ دگر برای حصول اعتراف و تعزیر و استنطاق و در نهایت کشتار دسته جمعی و تیر باران با رگبار گلوله و زنده به گور کردن برخورد معمول با زندانیان سیاسی در قتلگاهای پلچرخی گردید.

مجاهدین قهرمان هم زمانی زمام امور را در دست گرفتند کرامت انسان را قربانی قومگرایی و فرقه گرایی کردند و در اعمال این نوع جنایات ضد بشری از کی جی بی و خاد و اگسا دست کم نداشتد. اینها سزا و جزا و استحقاق یا معافیت زجر و مشقت و تعزیر و تعذیب را در هویت های قومی و زبانی و منطقه وی و مذهبی روا می داشتند. زندانهای شخصئ مردانه و زنانه، میخ در سرکوبیدن، سینه بریدن و رقص مرده تعرضات دسته جمعی به ناموس وطن از ابتکارات همین هموطنان ما بود که به قاموس وحشت و دهشت سرزمین غمدیده ما افزودند.

دیری نگذشت که تدوین سرنوشت ما از پولیگون روسی به پنتاگون امریکایی انتقال یافت. انسان کشی که رویهمرفته در جنوب افغانستان از طرف روسها بر ضد «اشرار» آغاز شده بود از طرف امریکاییها برضد «طالبان» ادامه پیدا کرد. همزمان مشقات از نوع قتلهای شهر فولجهٔ عراق و زجر دادن تفریحی از نوع ابوغریب و گوانتانامو در بگرام و دگر پایگاه های امریکاییها مروج گردید. علاوه بر این عساکر نواستخدام و کم تعلیم امریکایی «تمدن پیش رفته غربی» را درکشتن تفریحی انسانهای بیگناه و بریدن و جمع کردن گوش و بینی قربانیان و آتش زدن و ریدن بالای اجساد مردهٔ صحنهٔ جنگ ضد طالبانی به جهان معرفی کردند.

در کُل، یک گروه کشور را مرکز دهشتگری اعلان کرده انسان می کشتند، و دگری آن را دارالحرب خوانده مردم آن را واجب القتل می دانستند. به این ترتیب قبیحترین جنایات به بهانهٔ دفاع از دین یا دموکراسی، مذهب یا آیدیولژی، یاهم قوم یا زبان توجیه میگردید که در نهایت خون مردم بی گناه افغانستان می ریخت.

به اصطلاحات قاموس ویرانگری بین جمهوریت اسلامی و امارت اسلامی هم افزودند: عملیات ضد دهشتگری شبانه، عملیات انتحارئ روزانه، ویراني پل و پلچک و تخریب سرکها و پایه های برق در دهات و قصبات، و حملات انتحاری مکاتب و شفاخانه ها و بازارهای مزدحم در شهرها. دین و آئین در خدمت دهشت و وحشت قرار داشت، و انتحار، خلاف حکم صریح قران، در «استشهاد» توجیه گردید.

همزمان پروژهٔ ملت سازی به طور مناقصه و مزایده به دلالان سیاسی عرضه شد. افغانستان دوبی خانهٔ شستسوی اسعار امدادئ خارجی گردید. سرازیر شدن هزاران بلیون دالر امریکایی در افغانستان آنقدر تورم پولی را بالا برد که برای رفع و دفع آن پول اضافه مصرف آبادی افغانستان در دوبی و استانبول سرمایه گذاری شد و به حسابهای بانکی اروپا و امریکا منتقل گردید.

گردونهٔ گردون باز به گردش آمد. آنانی که برای بدنام کردن دموکراسی دست اندر کار شده بودند از صحنه سیاست بیرون رفتند و آنانی که برای بدنام کردن دین میکوشند بر اریکه قدرت نشستند.

استبداد و مطلق العنانی است که جوامع اسلامی را در ردیف پائین تحول و تکامل نگه میدارد مسلط گشت. حقیقت تلخی که سیدجمال الدین افغانی آنرا خوب درک کرده بود: «هیچ دینی به اندازهٔ اسلام توسط معتقدان جاهل و متعصب ضربه نخورده است.» او می افزاید، «افکار متحجر و فساد علما دین بزرگترین عامل عقب مانئ مسلمین است». متفکر معاصر شیخ احمد دیدات تائید میکند: «قویترین و بزرگترین دشمن اسلام مسلمان جاهل است، زیرا به سبب جهل خود تعصب می ورزد و با اعمال خود اسلام حقیقی را بدنام کرده به مردم می نمایاند که گویا اسلام همین است.»

حاکمان انحصار قدرت،  دین را هم در قبضهٔ انحصار خود نگه داشتند و هر اظهار نظری که مخالف اعتقاد آنها باشد تحریم و تکفیر می کنند. اینها که از نیرنگ تمدن معاصر چنان در گریز اند، مصمم اند به عصر عتیقهٔ تاریخ برگردند. سلفیت طالبان با چنان سرعت در تاریخ به عقب میرود که در کمتر از دوسال از عصر خلفای راشیدین و دورهٔ نبوت گذشته به دورهٔ جاهلیت برگشته اند. سرعت کار شان در بخش تعلیم زنان از این هم بیشتر است چنان که دختران افغانستان تمام تعلیمات و تحصیلات ابتدایه، لیسه و پوهنتون را فقط در شش سال تمام می کنند و آمادهٔ ازدواج می شوند. در همه حال مردم افغانستان در نوسان بین دو افراط بی خدایی و خود خداپنداری یا بی تکبیر کشته میشوند یا با تکفیر.

در چهل وپنج سال اخیر ملت ما خسارات مالی و جانئ بیشماری را به دوش کشیده اند. آفت بزرگ و مهلک مرض نفاق ساری است که خود وسیله شیوع آن شده ایم – شستشوی مغزئ که باعث بحران هویت میشود. خود منکران بیگانه پرست که به افغان نبودن افتخار می کنند هویت ملی و جغرافیایی را در جهل غلط مصطلح صبغه قومی  و بیگانگی داده در عوض با هویتهای زبانی، منطقوی، و قومی بزرگنمایی می کنند.

این در حالی است که جوامع متمدن جهانی در اتحادیه های سیاسی و اقتصادی خود را بزرگتر و مرفع تر می سازند. ولی اینها بزرگئ خود را در تجزیه کشور و کوچک ساختن خود دنبال میکنند و معامله از میلهٔ تفنگ را بر مراوده به زبان قلم ترجیح میدهند. فرهنگ ما فرهنگ جنگ شده چون جهانبینی ما در منیت فرد منحصر مانده و غیرت ما در گرو غیر. نهایتاً در وطن تن نمانده و از ناموس نام.

با ضرباتی که برپیکر افغانستان عزیز وارد آورده اند برگشت به صدق و صلح و صفای وطنداری کار مشکل به نظر می آید، ولی ناممکن نیست. به امید روزی که در برگشت به یک افغانستان واحد لایتجزا دست خواهری و برادری و برابری به هم دهیم تا همرنگ و هم تن و هموطن شویم. این کار در خدا اندیشی و خدامنشی میسر است تا به خود رو آوریم و کرامت انسانی را در آئینه وجدان خود ببینیم و دعا کنیم:

          خداوندا به من آن همت والا کرامت کن

          بلندئ مقام و بینش عَنقا کرامت کن

          غواص گوهر نابم درین گرداب سرگردان

          خدایا دُر نایاب در دل دریا کرامت کن

          درین ظلمت تراجویم ولی همواره خود یابم

          بخوان جانم و سوب ساحل اِسرأ کرامت کن

          ز نفسم وارهان جام تنم یکدم تهی بنما

          صفائ صدر به سان سبحهٔ تقوا کرامت کن

          ز بی رنگئ این عالم دگر در خود نمی گنجم

          سراب حیرتم در دامن صحرا کرامت کن

          بیابانت اگر بی آب یابم هیچ باکی نیست

          ز حوض کوثرت یک جرعهٔ صهبا کرامت کن

          بپیمایم رهت تا خلد خاک خَلعت نعلین

          سکوت هستی بخش وادئ سینا کرامت کن

          فروغ نورافشانت چو کوهی را به رقص آرد

          «اَرَنی» گفتنم را دیدهٔ بینا کرامت کن

          چو «بی پیری» نه پیراید بِساط پیری ام اکنون

          از آنم صحبت آن مرشد خضرا کرامت کن

          زمان بر صد زبان گویا ز ذکرت در نمیاید

          حدیث عشق به قول قلقل مینا کرامت کن – (زمان ستانیزی)

5 COMMENTS

  1. پس از دیر مدتی چنین یګ مظمون پر محتوا با زبان سلیس وګویا را خواندم. آنچه در چندین دههٔ اخیر در کشور اتفاق افتاده است با مهارت کلام تحریر شده است. واقعیت ها بدون تحریف علالمانه به بر رسی ګرفته شده است. تشکر آقای داکتر ستانیزی صاحب.

  2. سلام
    بلی!استاد محترم کرامت یعنی بزرگواری٫ارزش٫ حرمت داشتن به« همه »انسان ها است.اگراین سخاوت ٫شرافت ودور اندیشی دریک جامعه اسلامی عملی شود واهمیت «مفهوم شناسی وجایگاه ان »جدی مراعات گردد فکر نمیکنم که حقوق انسانی صدمه بیند بنظر کانت فیلسوف المانی کرامت انسانی ان «نوع حرمت وارزشی» است که کلیه افراد(مرد وزن) ندارد به لحاظ استقلال «ذاتی وتوانایی اخلاقی »که دارند بدون هرگونه انحصار برخوردارند.
    سعدی درقرن شش چنین اظهار میکند:
    بنی آدم اعضایی یکدیگر اند
    ولی اینها ناتوان و بی خردند
    چوعضوی به درد اورد روزگار
    بیدار شو که ملت ها زیر فاجعه اند
    توکه از این نعمت والا بیخبری
    نشایدکه نامت نهد آدمی که بدی!

  3. سلامونه،
    د دکتور صاحب زمان ستانکزي ټولې لیکنې له اسلامي عالمیت او انساني کرامته ډکې دي. زه له پورته لیکنې درې پاراګرافونه رآخلم چې زما په نظر د هیواد یا وطن له طلايي دور نه بیا نقره يي؛پلاتیني او …لیتیم او اوس جست او مس دور ته رسیدلی..!
    -“افغانستان سرزمین آزادگان بود. جغرافیای آن جوان بود ولی تاریخش کهن. مردم آن باصد زبان راز یک دل را بیان میکردند. آهنگ لهجه های متفاوت در هر درهٔ آن سرود وطنداری می نواخت. قلب جامعه با هم و برای هم می تپید. به هر دره و ده و در که می زدیم به روی ما باز میشد. هیچ افغان در هیچ گوشهٔ کشور بیگانه نبود. فقیرترینها هم با نان و پیاز و پیشانی باز یک ناآشنا را استقبال میکردند. اگر جیب شان تنگ بود، دست باز داشتند. اگر سطح اقتصاد مردم پائین بود، همت بلند داشتند.

    اقلیم کشور ما سرد بود، ولی قلب مردم گرم. زندگی سخت بود، ولی غمشریکی آنرا آسان میساخت. وطندوستی شان با مردم دوستی گره خورده بود چنانکه همپذیری عرف مردم بود نه شعار سیاسی. سلام «مانده نباشی وطندار!» خستگئ درازترین سفر را آرامش می بخشید. با مشاهدهٔ چنین مردمیت در فضای امن و استقرار نگارندهٔ فرانسوی افغانستان را بهشت روی زمین خواند. ولی آن نیم قرن پیش بود.”

    -“”یری نگذشت که تدوین سرنوشت ما از پولیگون روسی به پنتاگون امریکایی انتقال یافت. انسان کشی که رویهمرفته در جنوب افغانستان از طرف روسها بر ضد «اشرار» آغاز شده بود از طرف امریکاییها برضد «طالبان» ادامه پیدا کرد. همزمان مشقات از نوع قتلهای شهر فولجهٔ عراق و زجر دادن تفریحی از نوع ابوغریب و گوانتانامو در بگرام و دگر پایگاه های امریکاییها مروج گردید. علاوه بر این عساکر نواستخدام و کم تعلیم امریکایی «تمدن پیش رفته غربی» را درکشتن تفریحی انسانهای بیگناه و بریدن و جمع کردن گوش و بینی قربانیان و آتش زدن و ریدن بالای اجساد مردهٔ صحنهٔ جنگ ضد طالبانی به جهان معرفی کردند.””…

    -“””با ضرباتی که برپیکر افغانستان عزیز وارد آورده اند برگشت به صدق و صلح و صفای وطنداری کار مشکل به نظر می آید، ولی ناممکن نیست. به امید روزی که در برگشت به یک افغانستان واحد لایتجزا دست خواهری و برادری و برابری به هم دهیم تا همرنگ و هم تن و هموطن شویم. این کار در خدا اندیشی و خدامنشی میسر است تا به خود رو آوریم و کرامت انسانی را در آئینه وجدان خود ببینیم و دعا کنیم:”””….
    -زما په نظر ،مصیبت د مرحوم سور سردار داوود خان په +- ډیموکرتایک ګوند ۲۶سرطان کینسرې دانه پیل شو او که مرهوم شاه هم ورسره آمنا وه هغه هم دمصیبت لامل شوی و او بیا د ګوند ۷واړه مشران د وژلو لپاره لکه میوندوآل، خان م.خان او نور بندیانول او له رادیو اعلانول؛ خود بخود نظامي قیام ته زمینه برابره کړه او د فراسې او روسیې بولشویکي او د ماوو چینایی او جمال ناصر؛کاسترو؛ حافظ الاسد ؛ … په شان یو بدلون راغی ؛خو پولیګون د پوکسټین او نورو په کمک له ماډرنې ډیموکراسۍ+اسلامۍ سیاست څخه ؛سیاسي -انګلیسي-سکاوي جات!!! جوړ کړ چې تر اوسه دوام لري او ط ط برق ته د تاجکوستان؛ازبیکوستان ..؛ تیلو ته د فارس/ایرونیستان او بنانه او خرما ته د پنجابستان او س.عربستیان مهتاج دي …
    دا ستاسې امریکن آزاد فکري به څه کړې چې لا هم تورپوستکو ته د دوهمه درجه شهروند په سترګه کتل کیږئ او د۲۰ ناچله § لوټ لپاره جورج فلویډ په عام سړک وژل کیږي او یا یو متعلم پاڅیږي او خپل معلم او همصفیانو باندې ماشینګڼ خالۍ کوۍ!!!
    او د یو اوکرایني سپګې لپاره ټولې اروپا او انډایرکټ ټوله نړئ ګواښي!!! همدا ده آزاد فکرۍ؟
    –او یا د س.کرام و دی ڼ کرام د دریم ځل لپاره مغاومت غویمنډول جوړول؟؟؟
    فاعتبروا یا اولی الابصار
    و آخر دعوآنا الفاتحه

  4. ښاغلی استاد زمانی خوندوره لیکنه کړیده.
    د کیسې د سر او منځ او پای د شرّ مرجع او منبع فقط یوه ده ؛
    د فلسطینی مشهور شاعر ( محمود درویش ) خبره :
    《 امریکا یعنی طاعون او طاعون یعنی امریکا 》.

  5. د ستانیزی صاحب خبري کله نا کله د طلوع تلویزیون د “تودې خبري” په پروګرام کې اورم. د عقایدو په حساب احادیث نه منئ او د رافضه یا شیعه ١٢ امامه د مذهبې عقایدو تر تاثیر لاندي تللي. دا د هغه خپل نظر او عقیده دي او زه ورته په کامل ډول درناوي لرم.
    ستانیزي صاحب په خټه پښتون را معلومیږي خو لیکنې یې هم د ایران د فارسي ژبه تر اغیزې لاندي دي. دا ښه کار دي چې یو انسان په ډیرو ژبو پوه سي ، خو خپله مورني ژبه نه استعمالول د خپلې ژبه سره د خیانت او جفا معنی ورکوي.
    تیره ورځ ناشناس ډم پښتو ژبې او تاریخ ته یې د جعل لقب د دوه ځل لپاره ورکړ. زه پوهیږم چې په ډیرو بااحساسه افغانانو دا خبري بدي لږیدلي وي، خو واقعیت دا دي چې د ستانیزي په ګډون پښتنو لیکوالانو ته پښتو یوه سپکه ژبه ښکاري او د پردیو ژبو پالل ورته ویاړ ښکاري.
    که د ستانیزي په څیر مونږ پردي ژب پرسته وو نو بیا باید دا په مونږ بده ونه لږیږي چې یو ډم، دلاک یا نداف پښتو ژبې او تاریخ ته یې جعل ووایې.

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here

- Advertisment -

ادب