به مناسبت هفتصدو چهل وهفتمین سالگرد عُرس مولانای بلخ
نوشتهٔ دکتور زمان ستانیزی
استاد الهیات و عرفان در پوهنتون مطالعات عالی پسِفیکا در کلیفورنیا
آب معرفت آب روان است که هم نماد روان بودن است وهم نماد روانِ بودن. روان اول به معنی سیال و سیار و جاری، و روان دوم به معنی روح زندگی بخش در تحرک متداوم.
آب در عرفان معرفت است. چنانکه کیمیا اجساد ناقصه را به رتبه ٔ کمال می رساند و قلعی و مس را به نقره و طلا تبدیل میکند، اکسیر آب معرفت از امتزاج روح و نفس انسان را به درجات تعالی میرساند.
کیمیای سعادت امام غزالی روش رسیدن به کمال است از راه «در خود نگری» که خوشی و سعادت ایجاد میکند. کیمیائ در ما کارگر می افتد که به نحوی آب معرفت زرشتی ها را از خوی و خصلت ما می شوید.
آب عنصری است که در طبیعت با زندگی و حیات نزدیکترین رابطه دارد. بخش اعظم روی زمین و تن زنده جان و جسم نبات آب است. پس ما جسماً و روحاً آب هستیم و از آب هستیم. اگر دنیا را آب ببرد به هر مفهم آن بی آب میشویم.
آب یکی از چهار عنصر اولیه است. چهار عنصری که از آن آدام راساختند. بعد از آنکه به ارادهٔ پروردگار خاک آدم با آب گِل شد، آدم شایستگئ شکل و صورت گرفتن را یافت: إِنَّا خَلَقْنَاهُم مِن طِينٍ لَّازِبٍ «ما آنها را از گِل آمیخته با آب سرشتیم» (الصافات ۱۱) و آنگاه نفخهٔ الهی در او دمید و گلِ طین به طنین تن تن تننا طینت انسان را رقم زد. ترنم این طینت در ذهن موسیقای امیر خسرو دهلوی چنین نقش بست:
آن روز که روح پاک آدم به بدن
گفتند درا، نمیشد از ترس در تن
خواندند ملائیکان به لحن داود
در تن در تن درا درا در تن در تن
تنغم این طن در تن این طور در شعر حضرت مولانای بلخ جا گرفته:
به چنگ و تن تن این تن نهادهای گوشی
تن تو تودۀ خاک است و دمدمهش چو هواست
پس چنانکه معرفت در نماد آب سبب شد تا آدم آمادهٔ دم گردد، در سلوک عرفانی نیز سالک بعد از طلب از راه وادی عشق به معرفت می رسد و از روی تجلی زیباییهای خداوند به معرفت و شناخت پروردگار راه میابد. آنگاه در تناوب بین عشق و معرفت سالک در می یابد که در شناخت خداوند عشق و معرفت مُمد یکدیگر اند. در نهایت آب معرفت با آتش عشق چنان سوزی در عارف ایجاد میکند که در برگشت به نیستان کششِ محبوب الهی با کوشش بندگی او همراه میشود. از اینجاست که استعاره های آب معرفت و آتش عشق کلیدی ترین اصطلاحات نی نامه می شوند:
بشنو این نى چون شکایت مى كند
از جدایى ها حكایت مى كند
كز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند…
آتش است این بانگ ناى و نیست باد
هر كه این آتش ندارد نیست باد
آتش عشق است كاندر نى فتاد
جوشش عشق است كاندر مى فتاد…
هر كه جز ماهى ز آبش سیر شد
هر كه بى روزى است روزش دیر شد
آمیختن آب معرفت و آتش عشق خاک را به معراج معانی میرساند:
در شعاع آفتاب معرفت
ذره ذره غیب دانی میکند
کیمیای کیمیاسازست عشق
خاک را گنج معانی میکند
خاک آدم از آب معرفت گِل میشود و با آتش عشق پخته میشود، ولی ما آدمیزادان خاکی اکثراً از آب معرفت دور می مانیم چون از منیت خود پا فراتر نمیگذاریم که در معیت با او بپیوندیم. فراموش میکنیم که: هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ ۚ [الحدید/۴] هرجا باشيد، او با شماست.
حایل و دیواری که بین ما و آب معرفت ایجاد میشود باید از میان برداشته شود. حضرت مولانا ویران کردن این دیوار را در داستان «کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار» توضیح میکنند. مردی که در میان دریا بر سر دیواری ایستاده دیوار را ویران میکرد تا به آب معرفت برسد. در واقع خاک خود را به آب میرساند:
تا كه این دیوار عالى گردن است
مانع این سر فرود آوردن است
سجده نتوان كرد بر آب حیات
تا نیابم زین تن خاكى نجات
در زندگی روزمره ما دیوارها را نتنها که ویران نمی کنیم، بلکه دیوارهای بلند و بلندتر را ایجاد میکنیم که همانا دیوارهای هویت اند که بین خود و خدا، و بین خود و خلق خدا ایجاد میکنیم. خداوند فرموده: كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِیاً فَاَحبَبتُ اَن اُعرَفَ فَخَلَقتُ الخَلق لِكَی اُعرَفَ (حدیث قدسی) «گنج پنهانی بودم دوست داشتم شناخته شوم، پس خلق کردم خلق را تا (در دیدهٔ آنها) شناخته شوم.» رمز دو کلمهٔ کلیدی «اَن اُعرَفَن و «لِكَی اُعرَفَ» در قران نازل شده: وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا [الحجرات/۱۳] «شما را به گونهٔ ملت ها و اقوام آفریدم تا همدیگر را بشناسید.» ما در عمل آنقدر به «شُعُوبًا وَقَبَائِلَ» اصرار می کنیم، که «لِتَعَارَفُوا» را کاملاً فراموش کرده ایم.
وجه مشترک اَن اُعرَفَ، لِكَی اُعرَفَ، و لِتَعَارَفُوا عَرَفَ عرفان است. عرفان جان کلام مولانا است اینکه با شناخت همدیگر میتوان خدا را شناخت. ولی امروز در سرزمین مولانا آنقدر در منیت و هویت خود پیچیده اند که همه منکر آندیگر اند و در واقع منکر خدا.
برماست تا به شکل آن مرد سر دیوار خشت و سنگ دیوارها را برکنیم و از آن پل های بسازیم. تجلیل از عرس مولانا را نباید صرف در طنین آشعار زیبایش بشنویم و بعد به فراموشی بسپاریم. شعر مولانا صرف یک ظرف است که مظروف آن اندیشه های زیبای اوست. شرم است که بر سر هویت مولانا با هرکس در ستیزیم، ولی از اندیشه هایش در گریز.
بر ما است تا دیوار بین دریا را که بالای آن ایستاده ایم ویران کنیم تا به بحر معرفت راه یابیم. زیرا گوهر واقعی در قعر دریا است و ایجاب میکند که غواصِ با مهارت باشیم تا در آب غرق نشویم، ولی از معرفت آن سیراب شویم تا آن گوهر نایاب عشق را بدست آوریم. گوهری که برای یافتنش باید در امواج و اعماق دریای معانی شنا کرد، زیست کرد و مثل ماهی با آن خو گرفت.
ماهی نماد عارف است چون بی تعلق است، بی هراس است، بی متاع است، بی لباس لوچ و لخت در آب شنا میکنند. ماهی پیوسته جویای حق است، در غفلت نیست چشمش همیشه باز است: هم در خواب و هم در بیداری. ماهی همیشه در آب معرفت است و از آن سیر نمی شود.
مولانا داستان آب باران را که در کوزهٔ مرد و زن عرابی بادیه نشین جمع شده و به بحر معنی بپیوندد در حکایت تمثیل میکند. زن از فقر و ناداری مرد شکایت میکند و مرد اعرابی به او از فضیلت فقر و صبر سخن میگوید:
عاقل اندر بیش و نقصان ننگرد
زانک هر دو همچو سیلی بگذرد
من روم سوی قناعت دل قوی
تو چرا سوی شناعت می روی…
زن برو زد بانگ کای ناموسکیش
من فسون تو نخواهم خورد بیش
چند دعوی و دم و باد و بروت
ای ترا خانه چو بیت العنکبوت
از قناعت کی تو جان افروختی
از قناعتها تو نام آموختی
مرد در جواب میگوید:
زانک درویشان ورای ملک و مال
روزیی دارند ژرف از ذوالجلال
حق تعالی عادلست و عادلان
کی کنند استمگری بر بیدلان
در نهایت زن قناعت میکند و مراعت و از در آشتی پیش میاید:
خویش من والله که بهر خویش تو
هر نفس خواهد که میرد پیش تو
کفر گفتم نک بایمان آمدم
پیش حکمت از سر جان آمدم
مولانا در قیاس با زندگی رسول خدا و حضرت عایشه اشاره میکند و از قدرت آب ملایم در برابر آتش طغیانگر صحبت میکند:
آنک عالم مست گفتش آمدی
کلمینی یا حمیرا میزدی
آب غالب شد بر آتش از لهیب
زآتش اوجُوشد چو باشد در حجیب
ظاهراً بر زن چو آب ار غالبی
باطناً مغلوب و زن را طالبی
مرد به دلبر خویش التماس میکند و سوگند میخورد که در تسلیم او حیله و امتحانی نیست:
مرد گفت اکنون گذشتم از خلاف
حکم داری تیغ برکش از غلاف
اینکه خداوند میان شان مودت ایجاد کرد، تصمیم میگیرند برای ادای دین هدیهٔ به امیرالمؤمنین به بغداد ببرند:
گفت زن صدق آن بوَد کز بود خویش
پاک برخیزی تو از مجهود خویش
آب بارانست ما را در سبو
ملکت و سرمایه و اسباب تو
این سبوی آب را بردار و رو
هدیه ساز و پیش شاهنشاه شو
گو که ما را غیر این اسباب نیست
در مفازه هیچ بِه زین آب نیست
کوزه تن انسان است و پنج لوله آن پنج حس است که انسان را با عالم حسی مرتبط میسازد. مقصود از هدیه دادن به خلیفه متصل ساختن روح است با بحر وجود خلیفه که منظور از آن خداوند است:
چیست آن کوزه تن محصور ما
اندرو آب حواس شور ما
ای خداوند این خُم و کوزهٔ مرا
در پذیر از فضل الله اشتری
کوزهای با پنج لولهٔ پنج حس
پاک دار این آب را از هر نجس
تا شود زین کوزه منفذ سوی بحر
تا بگیرد کوزهٔ من خوی بحر…
مرد گفت آری سبو را سر ببند
هین که این هدیهست ما را سودمند
در نمد در دوز تو این کوزه را
تا گشاید شه بهدیه روزه را…
پس سبو برداشت آن مرد عرب
در سفر شد میکشیدش روز و شب
بر سبو لرزان بُد از آفات دهر
هم کشیدش از بیابان تا به شهر
زن مصلا باز کرده از نیاز
رب سَلِم ورد کرده در نماز
که نگه دار آب ما را از خسان
یا رب آن گوهر بَدان دریا رسان
اعرابی به بغداد میرسد:
آن عرابی از بیابان بعید
بر در دار الخلافه چون رسید
پس نقیبان پیش او باز آمدند
بس گلاب لطف بر جیبش زدند
پس بدو گفتند یا وجه العرب
از کجایی چونی از راه و تعب…
من غریبم از بیابان آمدم
بر امید لطف سلطان آمدم
بوی لطف او بیابانها گرفت
ذرههای ریگ هم جانها گرفت
تا بدین جا بهر دینار آمدم
چون رسیدم مست دیدار آمدم
اعرابی کوزهٔ را به غلامان خلیفه میدهد:
خنده میآمد نقیبان را از آن
لیک پذرفتند آن را همچو جان
زانک لطف شاه خوبِ با خبر
کرده بود اندر همه ارکان اثر…
چون خلیفه دید و احوالش شنید
آن سبو را پر ز زر کرد و مزید
آن عرب را کرد از فاقه خلاص
داد بخششها و خلعتهای خاص
کین سبو پر زر به دست او دهید
چونک واگردد سوی دجلهش برید
از ره خشک آمدست و از سفر
از ره دجلهش بود نزدیکتر
چون به کشتی در نشست و دجله دید
سجده میکرد از حیا و میخمید
داستان مرد و زن اعرابی حکایت غلبه عاطفه و عشق بر عقل و استدلال است که در آن طغیان آتش با نرمئ آب خاموش می شود. آب معرفت چه در کوزه، چه در بحر ما را وامیدارد تا در سطح جهانبینئ گسترده بیگانگی ها را از خود بیگانه سازیم و در باهمی به پیام لِتَعَارَفُوا قران رو آوریم.
خدا شناسئ عرفانی یعنی خود شناسی به مفهوم «خلق خدا شناسی» آن است تا هر کسی را که به چشم ظاهری بیگانه می بیند با دیده بصیرت از خود بنگرید. مولاناشناسی کوششی است برای زدودن بیگانگی از میان خانواده بشریت. کلید آن در دست شما و بر لبان شما است. تبسم تانرا که سنت محمدی است گران نفروشید، بل رایگان عرضه کنید. زیرا در هر چهره و به «هر سو که می نگرید، روی خدا را می بینید» فَأَيْنَمَا تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللّهِ [البقره/۱۱۵].