دنمارک
سال گذشته راهی افغانستان شدم.
در طیاره بیش از چهل نفر بودند؛ برخی با خانواده و کودکان شان، برخی تنها مثل خودم، از هر گوشه ی جهان.
ترکیب مسافران طوری بود که اگر طیاره سقوط می کرد، تحلیل گران می گفتند:
«تنوع قومی به شکل عادلانه حفظ شده است.»
هر کسی حرفی داشت: بعضی از دیدار اقارب و وطن می گفتند، بعضی دیگر از درد بی کسی و مشکلات مالکیت زمین و خانه که در دوران جمهوریت توسط زورمندان تصرف شده بود.
من اما بیشتر کنجکاو بودم روند توزیع تذکره را ببینم.
باور کنید، در تمام این رفت وآمدها، چیزی به نام «افغان و ناافغان» اصلاً مطرح نبود.
هیچ تاجکی از تاجک نمی پرسید «کیستی»،
هیچ اوزبیکی دنبال شجره نامه نمی گشت،
هیچ هزارهای فرم قومیت پر نمی کرد.
همه فقط یک درد داشتند: کاغذی که ثابت کند وجود دارند و هویت دارند و آدم هستند.
آن جا بود که فهمیدم این جنجال «افغان و ناافغان» را نه مردم صف کشیده دارای هویت مشترک، بلکه چند آدم بیرون نشین ساخته اند؛ کسانی که نه صف را دیده اند، نه رش را، اما متخصص تولید بحراناند.
این آدم ها از بی نقشی زود بیدار می شوند،
از نداشتن نقش زود عصبانی می شوند،
و برای اینکه چند روزی در فضای مجازی زنده بمانند، ملت را دو دسته می کنند:
یکی «اصیل»، یکی «مشکوک»
اما واقعیت چیز دیگری بود.
ادارات برخلاف تحلیل های بزرگ و انقلابی بیرون نشین ها شرایط و تسهیلات را فراهم کرده بودند؛ البته به نوبت، خیلی هم به نوبت، آن قدر که گاهی حس می کردی دولت می خواهد اول وفاداری ات را آزمایش کند، بعد هویتت را بدهد.
مردم برای اخذ تذکره در ادارات اخذ تذکره در ولایات، سرای شمالی و جنگلک کابل بیشتر صف کشیده بودند.
اینجا بود که فهمیدم: بحران واقعی، نه در صف هاست، نه در کاغذ ها، بلکه در ذهن آدم هایی است که هیچ نقشی در زندگی واقعی مردم ندارند و در انتظار تصمیم بیرونی ها لحظه شماری میکنند.