در هنگام قدم زدن چشمام به مکانی برخورد که قبلا نیز آنرا دیده بودم، اما خیلی به آن متوجه نشده بودم. فاصله بین ما طولانی بود شاید بیشتر از سه کیلومتر یا هم کمتر؛ ولی آنقدر سربلند ایستاده بود که نمیشد از دید چشمان پنهان بماند گویا میخواست نظارهگر شهر باشد و یا نشان میداد اینکه من هنوز هستم و از رنگهای تاریخ زنده برآمدم ولی نه آنقدر استوار که بتوانم تا سدههای دیگر نیز دوام آورم.
با هر نگاهام به آن مکان احساس میکردم پیر مرد شجاعی ایستاده ولی دیگر خیلی فرتوت شده و میدیدم کا گذر زمان و بیتوجهی با او چی کرده است.ناگهان جستاری به خاطرم آمد که در باب افراد کهنسال سخنان جالبی داشت و آن نوشته را به ذهنم می آوردم و چشمانم این منظره کهن و بالا از سطح زمین را میدید؛ خیلی به هم شباهت داشتند. انگار نویسنده آن مقاله روبروی همین نما نشسته و مینویسد.
در آن مقاله نوشته بود چین و چروک بر صورت و بدن انسان کهنسال، گواه بر عمر طولانی وی است. اگر علایمی چون چینوچروک بیش از حد بود، باید فهمید که مشقت و درد فراوانی را تحمل کرده است؛ خط های پیشانی نمایانگر آخم های سرد،خط های دست نمایانده کار و تلاش وي را و اگر ترک های پاها نیز بودند بدان خیلی سرگردان و آوارگی را پشت سر نهاده است.
وقتی فرسودگی این پیرمرد چندین ساله را دیدم دانستم چرا مکانهای تاریخی ما اینقدر ویرانه و پیر گشتند و چروک صورت شان افزون گشته است.چون آنها دائما در حال تماشای انسانهای مظلوم و آلوده به خون هستند و یا خوابیدن طفلهای معصوم با گرسنگی شدید یا فرزندانیکه منتظر آمدن پدرهای شهیدشان هستند یا مادرانیکه سودای فرزندان مسافر شان را دارند و از ناچاری پناهی به صید نهنگها و موجهای دریا ها سپرده تا باشد بسازد و به دست آرد هر آنچه را آرزو دارند.
میگویند هر قدر بیشتر زمان بگذرد، بیشتر میدانی و میفهمی و یا هر قدر لباس بدل و کهنه کنید (گذر زمان) نه اینکه جامه بیشتری بدل کنید( از نگاه ثروت) چیز های زیادی از چشم انسان گذر میکند و تک تک شان چیزی نزدات میگذارند همانا تجربه، خاطره و عبرتی است.گرچه پیرمرد غزنی زبان ندارد ولی چهرهاش روشن مینمایاند، اینکه از پس سختیهای زیادیدعبور کرده و هر کی بدون میل وی با او رفتار کرده است.
هرازگاهی جمعی میآمدند و میخواستند دست جدیدی بر این پیرمرد بکشند و لباسی جدیدی به او بدهند، خاک جدید و بر همان خاک کهن صد ساله؛ تا باشد استوار باقی ماند و پایدار.من بیدلیل این مکان را پیر مرد خطاب نکردم و برایم همچو انسان میماند میدانی چرا؟چون انسان نیز از خاک ساخته شده و این بنا هم فقط و فقط با خاک.ای کاش سنگدل میبود شاید امروز اینقدر ویرانه نمی شد.میدانم سنگدل واژهای است که هیچ کسی خطاب شدن به آنرا دوست ندارد و از سنگدلان دوری میگزینند.ولی بنظرم انسان باید کمی سنگدل باشد.برای نه گفتن به هر خواستهای، مقابله با سختیهاو … وصد ها مثال دیگری.
چون اگر این پیرمرد در بزمهای چندصدساله اندکی سنگدل میبود گمان میبرم امروز جوان میبود.
ولی اینکه وی در این صد ها سال پنهاهی بود به دوست و دشمن خیلی درد دیده؛ و گاهی هم صدمهای دید از توپهای آتشین و گاهی از آوان های عصری…
نمیدانم این پیرمرد چند سال یا هم چندصد سال دیگر در قید حیات میباشد ولی اگر این همه نوهها تلاشی کنند و مراقبهگر خوبی باشند میتوان وی را ابدی نگهداشت تا باشد نسل های دیگری نیز با دیدناش احساس تنهایی نکنند و با غرور به آن نگاه کنند.میدانم وی از ما خیلی ناراحت است چون متوجهاش نبودیم یا مسولیت فرزندی خویش را به سر نرساندیم. و بابت این همه خیلی شرمندهایم. ولی اکنون هم دیر نیست و میتوان جبران کرد زمانی که از دست رفته و مراقبهگری باشیم برای وی.
Fantastic