جمعه, نوومبر 22, 2024
Home+خاطرات من از شادروان اعظم رهنورد زریاب

خاطرات من از شادروان اعظم رهنورد زریاب

پوهاند دودیال 

دو روز قبل با تاثر فراوان  اطلاع یافتیم که قامت بلند ژانر داستان و رمان نویسی، که به یقین محبوبیت فراوان داشت، دیګر از میان ما رفت. او را از زمانیکه جدیداً به نوشتن داستان و رمان آغاز نموده بودم، می شناختم. ولی اولین داستانهای کوتاه را که نوشته بودم، همه به زبان پشتو بودند. در یکی از روزهای تیرماه، در حالیکه درختان خود را باجامه های طلایی می آراستند، با صد شوق تمام برنامه ی ادبی هفت اورنګ رادیو را می شنیدم. زریاب این نام آشنا؛ درمورد داستان کوتاه توضیحات میداد. او یک مثال از نوشته های خود را که به نام (بلستی)بود، سرتا پا خواند. در اخیر یاداوری نمود که بخش داستان و رمان انجمن نویسندګان در صدد تقویه و غنای این بخش ادبیات است…

من در آن هنګام نخستین داستان کوتاه دری –پارسی به نام (معلم کیمیا) نوشته بودم، که به هیچ یکی از نشریه ها نه فرستاده بودم، فردای نشر برنامه هفت اورنګ، تصمیم ګرفتم تا این نوشته را به انجمن نویسندګان برده، حضور جناب زریاب غرض اخذ مشوره، و اصلاحات لازمی تقدیم بدارم.

نزدیک چاشت بود، که درمقابل ایستګاه سینما زینب ازملی بس پیاده شدم، وارد انجمن نویسندګان ګردیدم. در آنجا یک تعداد نویسنده ها واهل قلم را می شناختم. سراغ دفتر رهنورد را ګرفته، روبرو به دفتر شان رفتم. ایشان در عقب یک میز نسبتاً بزرګ ونصواری رنګ قرار داشتند، با تبسم اجازه ورود دادند. کتابی بزرګ و کهنه ی را که پوش تکه یی داشت، مطالعه میکردند. به ګمان غالب؛ یکی از کتب ادبیات کلاسیک بود. توته کاغذی را در بین صفحات اش ګذاشت، وخود را فارغ ساخت. من از ورود بی موقع و ازینکه موجب اخلال مطالعه شان ګردیده بودم، معذرت خواستم، ولی  ایشان با لطف فراوان خوش آمدید ګفتند. دود حلقه حلقه از سګرتی که در کناره سګرت دانی ګذاشته شده بود بلند می ګردید و در هوا پخش می شد. افتاب ماه عقرب از کلکین داخل دفتر می تابید، حرارت ملایم آن کیف عجیبی داشت. استاد زریاب سګرت اش را برداشت ،  من خود را معرفی نمودم. خیلی خوش شد. از پوهنتون پرسید و از یکی دو استاد جویای احوال شان شد، من یکی از انها را می شناختم، به ګمان غالب، که ایشان هارون یوسفی بودند. من برایش ګفتم محترم هارون یوسفی را بعضاً می بینم، ولی من در پوهنځی ادبیات نیستم.

خندید، و افزود. علاقه به داستان نویسی هیچ تعلقی به آن ندارد که آدم حتماً در ادبیات درس خوانده باشد. از این فرموده ی شان خیلی خوش شدم، پرسید مکتب را در کجا خوانده بودی؟

ګفتم در لیسه ی حبیبیه ! آثار ازتبسم ملیح را در چهره شان ملاحظه نمودم، خیلی خوش شد:

-پس هم مکتی استیم، ها ؟

بلی.

زریاب هژده سال پیش از من متعلم لیسه ی حبیبیه بود. با حسرت با صدای تاثر انګیز ګفت:

هی دوران مکتب، و خاکستر سګرت را در خاکستر دانی تکاند، بعد دوباره با دقت به سویم دید، در ژرف نګاه هایش لطف و مهربانی بود. 

این بار من سخن را آغاز کردم:

یک چیزی نوشته ام، تقریباً داستان کوتاه، …

خندید، خیلی خوش شد، چهر اش شګفت، سګرت را درسګرت دانی ګذاشت و دستش را به سویم پیش نمود، من نوشته ام را برایش دادم. 

نظری ګذرای به آن افګند و ګفت فردا دوشنبه است، من در دفتر نمی باشم، پس فردا یا هر روزیکه فرصت دست داد، خبر بګیر.

ګفتم درست است. میخواست از جا بلند ګردد، به ګمان اغلب بیرون می رفتند. من نیز ایستادم و باایشان خدا حافظی کردم. تقریباً یک هفته بعد دوباره نزد شان رفتم. با همان صمیمیت استقبال کردند. فوراً کاغذ های من را از کنار میزش برداشت ورق ګشتاند، وګفت:

خوب است. فقط تایپ کردن میخواهد. 

نوشته ام را ګرفتم، اما:

فوراً اصلاحات زیادی را که با پنسل نشانی شده بود، روی صفحه اول دیدم. اندکی خجل شدم. نوشته رابه عجله در لای مجله ژوندون که با خود داشتم ګذاشتم، اجازه مرخصی  خواستم، خندید:

  • شاید طرز نوشته نویسنده تا نویسنده تفاوت داشته باشد. علاوتاً ذوق ها مختلف اند، عیبی ندارد، ولی من خواستم نظراتم را در آن اظهار نمایم، اختیار با شماست.

ګفتم: استاد؛  رهنمایی تان  برای من ارزش زیادی دارد.

  • خواهش میکنم.

از دفتر شان مرخص شدم. زریاب در هفته ی دو روز رخصت میبود؛ جمعه و دوشنبه. ازینکه برایم ګفتند که باید منبعد نوشته ام به شکل تایپی باشد. فردای آن روز در کورس تایپستی مجاهد، لب دریای کابل در جاده اندرابی ثبت نام نمودم. ولی در کورس تماماً یا مامورین جدید التقرر بودند، یا متعلمین و محصلان، ازینرو اندکی خود را باختم. با مسئول کورس ګفتم میخواهم در جای جداګانه بدون آنکه کس متوجه شود و مرا بشناسد برایم اجازه آموختن ماشین تایپ را بدهید، زیرا ممکن بعضی از شاګردانم من را ببینند، باز خوب نیست.

مسئول کورس شخص باریک اندیش بود. فوراً جای جداګانه را برایم ترتیب داد ولی مبلغ بیست افغانی اضافه تقاضا نمود. من قبول نمودم.در آن وقت بیست افغانی مبلغ زیادی بود. پنجاه افغانی فیس ماهانه بود. در طول دو هفته من ماشین تحریر(تایپ) را یا دګرفتم. در مدیریت تدریسی پوهنځی بعد از رخصتی مامورین می توانستم تا رخصتی دروس محصلین، از ان استفاده نمایم. بعد از آن نوشته هایم را به شکل تایپی به مطبوعات می فرستادم و داستان (معلم کیمیا) را با ماشین تایپ در حالیکه اصلاحات قلمی زریاب را در نظر ګرفته بودم، برای شان دوباره تقدیم نمودم. تا آنکه دو مجموعه ی داستان ویک رمان من چاپ ګردیدند. مکتوب چاپ رمان من با امضای رهنوردزریاب به مطبعه دولتی آن زمان(سال۱۳۶۷) ارسال ګردیده بود.  در آن ایام ما دوداستان نویس پیشکسوت شناخته شده ومجبوب را در انجمن نویسندګان داشتیم: داکتر اکرم عثمان و اعظم رهنورد. هردو تشابهات و تفاوتهای نیز داشتند، اجازه دهید به آن اشاره نمایم:

  • از زمانیکه من زریاب را برای بار اول از نزدیک ملاقات نمودم، تا این اواخر، هیچګاه اورا با دریشی ونکتایی ندیدم؛ در زمستان بالا پوش با یخن قاق و در تابسان یا جمپر عادی ، جاکت و حتی صرف یخن قاقو پتلون، اما شیک و به شیوه وذوق خاص خودشان، درحالیکه شادروان داکتر اکرم عثمان دایماً ملبس با دریشی مود روز و نکتایی میبودند.
  • در نوشته های هردو؛  تصویر واضح از شهر قدیم کابل، باغ قاضی، چنداول، بارانه، تخته پل، ریکاخانه، باغ نواب، کوچه آهنګری وکوچه سګ بچه ها… دیده میشود. هردوقصه های شرین از خانه های بام به بام ودیوار های سنجی و از کاکه های این ګذر ها ارائه میداشتند،
  • سګرت عادت زریاب بود، ولی داکتر صاحب اکرم عثمان را با سګرت ندیده ام،
  • هردو مدتی (مهمان!) زندان پلچرخی شده بودند،
  • نوشته های زریاب بیشتر ریالیستیک می نمود،
  • هردو داستان و رومان می نوشتند،
  • هردو حد اقل یکبار رییس انجمن نویسندګان بودند،
  • زریاب میلان وعلاقه ی عجیب به طبقات پائین جامعه مانند؛ آهنګران، جوالیها، دکانداران، کسبه کارها و ازین قبیل داشت، درحالیکه داکتر اکرم عثمان با طبقه مرفه آشنایی داشت و این  ایماژ ها در نوشته های هردو خودنمایی میکردند،
  • هردو درلیسه حبیبیه بودند، ولی با این تفاوت که داکتر ا.عثمان صرف دوصنف را درین مکتب تعقیب نموده بود،
  • داکتر اکرم عثمان علاقمندموسیقی کلاسیک( خصوصاً اهنګهای استادقاسم افغان، استادسراهنک و استاد رحیم بخش) بودند، در حالیکه زریاب شیفته آواز احمد ظاهر بود. 
  • هردو خیلی مهربان و با حوصله بودند.
  • من پیاده روی زریاب را دیده بودم، ولی داکتر صاحب عثمان را فقط یکبار در اولین روزهای پیروزی مجاهدین در جلال اباد در لباس شخصی پیاده دیدم. این شاید اخرین روز بودنش در افغانستان بوده باشد، درحالیکه او  شهکار داستانهایش یعنی ( مردهاره قول است)  را  سالها قبل در جلا ل اباد نوشته بود، رهنورد نیز بعد از اغاز جنګها از من در مورد جلال اباد، خصوصاً (هده) می پرسید، وقتی از سوختن این کهن ترین معبد و تخریب آن حین خاموش ساختن حریق برایش ګفتم، آن قدر متاثر شد که ګلویش بغض ګرفت و تا لحظه ایکه من آنجا را ترک میکردم، چیزی نګفت. زریاب  علاقه ی مفرط به آثار و ګنجینه های  تاریخی و میراث فرهنګی کشورداشت.

تا جاییکه به یاد دارم، با شادروان صدیق روهی زیاد محشور بودند، ایشان در کتاب( شمع درشبستان) خاطراتی  شرینی از صدیق روهی دارند و این دانشمند و محقق را با تمام اوصاف نیک ایشان معرفی داشته اند. تصادفاً در البوم عکسهای خود نیز عکس هردو شخصت ګرامی را پهلو به پهلو یافتم:

 من یک آدم کلاسیک هستم، از سالیان قبل عکسهای ذوات دانشمند، نویسنده ها و استادان ګرامی را حفظ نموده ام. درین میان بعضی عکسهای از (دوران کامره های فوری) نیز مشاهده میشود، که جوانان امروز آنها را از نوادر می شمارند.

بعد از سال ۱۳۶۷ من فقط یک رمان دیګر با نام (ما دوباره به قریه خودبرمیګردیم/ موږ بیرته خپل کلی ته ځو) نوشتم، که از طرف  AUKU (مرکزمعلومات افغانستان در پوهنتون کابل) ادیشن دری جدا و ادیشن پشتو جدا، در سال ۱۳۹۷چاپ ګردید و یک یک جلد آن را به استاد زریاب تقدیم داشته بودم، ایشان این خبر را یک قدم خوبی پنداشتند. این درحالیکه از نوشتن (معلم کیمیا) ۳۸سال سپری شده بود.

از مدت شش سال اخیر سوومین مجموعه ی داستانهای کوتاه خود را به نام(ازینجا تا شمالی کاردارم) تکمیل نموده ام، کارتایپ کردن آن را خودم به اتمام رسانیده ام. در آن ۱۶داستان کوتاه را جمع آوری نموده ام که بعضی از انها سالها قبل در مطبوعات مختلف چاپ شده بوند، زمستان پار تصمیم ګرفتم آن را غرض ملاحظه و نوشتن اقلاً یک مقدمه حضور اعظم رهنورد زریاب تقدیم بدارم. ولی شیوع موج اول کرونا مانع این دیدار شد، بعد از آن من مصروف تالیف یکی ازکتب بسیار ضروری پوهنځی اقتصاد ګردیدم، با افسوس وصد درد وحسرت که نتوانستم  استاد را ببینم. این آرمان در دلم ماند تا اقلاً از تکمیل یک مجموعه داستانی مطلع میشدند وچند سطری در آغاز آن می نوشتند. داغ روی داغ. 

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here

- Advertisment -

ادب