جمعه, نوومبر 22, 2024
Home+حکایت ناشناس و پروژۀ سیاه سنگ

حکایت ناشناس و پروژۀ سیاه سنگ

کاندید اکادمیسین سیستانی

چرا این نوشته را دوباره به دست نشرسپردم؟

(نشر شده درافغان جرمن آنلاین در ۸/ ۷/ ۲۰۰۷)

برخی از خوانندگان انتقاد های من برناشناس تصورمیکنند که  بین من وناشناس از سابق مخالفت ودشمنی وجود داشته واکنون که دربارۀ او کتابی تحت عنوان «ناشناس ،ناشناس نیست»انتشار یافته ،دشمنان ناشناس وازجمله آقای سیستانی میخواهند به شخصیت  ناشناس لطمه بزنند. حالانکه واقعیت جنین نیست .پس از آنکه ناشناس درمصاحبه های تلویزیونی خود برتاریخ وفرهنگ پشتونها بیباکانه جمله ورگردید، وآثارکتبی در زبان پشتو را جعلی خواند وبرموسس افغانستان احمدشاه درانی ومحصل استقلال شاه امان الله اتهام های ناصوابی وارد نمود و واقعیت وجودی وتاریخی نازوانا وملالی میوند را زیر سوال برد ودشمنان افغانستان ودشمنان پشتونها را شادنمود، من مانند ده های نویسنده دیگر پشتون تبار خود را وجداناً مکلف به تردید لاطایلات ناشناس دانستیم و سخنان واتهامات او را که از روی نا آگاهی اظهارکرده بود،برویت اسناد و شواهد رد نمودیم. خود ناشناس نیز وقتی در یک گفت وگوی رو در روی در تلویزیون هستی با سوالات نویسندگان پشتون تبار قرارگرفت، به نافهمی خود در مورد کتاب «پته خزانه» و پوهاند حبیبی اظهار ندامت وپشیمانی نمود.

منکه روزگاری از هواداران ناشناس بودم و در دفاع از وی قلم زده بودم ،وقتی برنامه رونمائی کتاب «ناشناس ،ناشناس نیست» ومصاحبه او را از تلویزیونها شنیدم بحیرت فرورفتم وتصور نمیکردم که او اینقدر عقل باخته باشد که تیشه بریشه خودو قوم وتبار وتاریخ وفرهنگ پشتون بزند.از همان لحظه خوش بینی واخلاصم نسبت به ناشناس ختم شد وبا خود گفتم :«ایکاش با تو هیچ مقابل نمیشدم»! وایکاش در بارۀ تو مقاله«حکایت ناشناس وپروژه سیاسنگ» را نمی نوشتم ودر پورتال افغان جرمن آنلاین نشر نمیکردم.

برای آنکه فهمیده شود که من قبل از انتشار کتاب «ناشناس، ناشناس نیست» واظهارات نابخردانه او در باره تاریخ وفرهنگ وزبان پشتونها یکی ازهواداران او بوده ام، مقاله ذیل را بحیث سند در دید قضاوت شما خواننده گرامی میگذارم.

حکایت ناشناس و پروژۀ سیاه سنگ:

پیش ازاینکه به حکایت ناشناس بپردازم،میخواهم چندخاطره از چندتماس تلفونی با نویسندۀ سرگذشت ناشناس یعنی سیاه سنگ بنویسم.

از دوستی وآشنائی من با جناب سیاه سنگ در غربت تقریباً دوسالی میگذرد (میگذشت)، ولی با نوشته های متین وبا وزن وی از سالها قبل آشنا بودم. احترام وعلاقمندی من به دوستی با وی زمانی بیشترشد که دیدم در راستای احساس شریف وفاق ملی وجانبداری ازحقیقت، در نقدی مفصل برکتاب «پژوهشی در گسترهء زبان و نقدی بر عوامل نا به سامانی آن در افغانستان” تالیف سالار عزیز پور، تحت عنوان فرعی «گناه پوهنتون و بيگناهی دانشگاه!» چند پرسش راچنین مطرح کرده بود:

آقای عزيزپور! آیا گاهی اندیشیده اید که در هفتاد سال زندگی پوهنتون کابل، “زبان و ادبيات” در پوهنتون کابل در بيشتر از٩٩% حالات هميشه يک معنا داشت: زبان و ادبيات فارسی؟…هزاران دانش آموز[پشتوزبان] پوهنتون کابل، هفتاد سال آزگار، آموزش هرچه زودتر فارسی را با جان و دل پذيرفته اند، و شما حتا نام “پوهنتون” را نميپذيريد! گناهش چيست؟ روشن است: “پشتو” بودن!

در چشم عزيزپور گناه واژهء “پوهنتون” روشنتر از آفتاب است: “پشتوبودن” و نه “بيگانه بودن”. اگر چنين نيست، چرا نميخواهد يا نميتواند با واژه های غيرفارسی زيرين نيز آشتی ناپذير باشد: راديو، تلفون، تلويزيون، ايميل، انترنت، فکس، بانک، موتر و …؟ شايد بگويند اينها واژه های پرهيزناپذير اند. خيلی خوب! از آنها ميگذريم؛ آيا نامبرده با اين واژه های بيگانه نيز آشتی ناپذير است: عشق، شعر، غزل، مصراع، خطر، حرف، جامعه؟ آنهم هيچ، دور نه نزديک، چرا سالار عزيزپور اين واژه های آشناتر از فارسی ولی غيرفارسی را مانند “بم دستيهای زبان پشتو” از گسترهء زبان و ادبيات فارسی برون نمی اندازد؟ خانم، جنگل، هندوانه، ميز، اتاق، خان و چند هزار واژهء ديگر؟ چرا؟»

بخاطر این بیان وطن پرستانه داکتر صبور سیاه سنگ بود که به وی در ایمیلی تبریک گفتم و بعد از آن از راه تلیفون به وی سلام میکردم.روزی درتلیفون ازمن پرسید: آیا مقاله ایکه در مورد اسحاق ننگیال نوشته ام، خوانده ای؟ گفتم نه خیر، گفت: پس آنرا ذریعۀ ایمیل برایت میفرستم،اما بعد از خواندنش نظرت را در مورد پرداخت آن برایم بگو! گفتم بچشم. مقالۀ مفصل اسحاق ننگیال شاعر جوان ولی فقید ننگرهاری را از قلم سیاه سنگ خواندم و آنگاه بود که من به عظمت روح واندیشۀ اسحاق ننگیال پی بردم و چون جناب سیاه سنگ با صداقت ودرستی سیمای این شاعر پشتون را به مردم فارسی زبان معرفی کرده بود، برای سیاه سنگ از این لحاظ تبریک گفتم واعتراف کردم که اگر او دست به چنین کاری نمیزد، من هرگز قادر به شناخت مرحوم اسحاق ننگیال نمیشدم. سیاه سنگ گفت: حال که این نوشته خوشت آمده، پس لطفاً نوشته مرا در باره رحمت شاه سائل، شاعرنازک خیال زبان پشتو هم از نظر بگذران! گفتم بچشم. وآنرا نیز برایم ایمیل نمود ومن با دلچسپی عمیق آنرا خواندم. دیدم که سیاه سنگ کارهای بسیار پربار وعمیقاً وطن پرستانه ای انجام میدهد،بازهم از او خواستم تا اگر مطالب دیگری درعرصۀ شناخت شخصیت های فرهنگی پشتون داشته باشد برایم بفرستد، وبازهم مقالت خیلی زیبا وبا محتوائی در باره حمیدمومند برایم فرستادکه از خواندنش بسیار فیض بردم وباردیگر برایش ایمیل دادم واز او بخاطر اینگونه کارهایش شادباش گفتم.

او در جوابم گفت: میدانی جناب سیستانی صاحب! من بجای شعله ورکردن آتش نفاق ملی، که متاسفانه برخی از روشنفکران ما سخت به آن مصروف اند، پروژۀ بزرگی روی دست دارم وبدین وسیله میخواهم برای ایجاد تفاهم و وفاق ملی و نزدیک کردن اقوام پشتون و تاجیک ودیگران، کاری کنم. بنابرین در صدد استم تا آثار رجال وشخصیت های فرهنگی پشتون را یکی پی دیگر از پشتو به فارسی ترجمه کنم و در دید قضاوت خوانندگان فارسی زبان بگذارم تا مردم فارسی زبان با اندیشه ها وافکار فرهنگیان پشتون بیشتر آشنا شوند و از این طریق دست دوستی و برادری بهم بدهند. دیدم که داکتر سیاه سنگ خیلی عالی تر از ما می اندیشد، گفتم سیاه سنگ عزیز! پیشنهاد میکنم در این پروژه نامهای عبدالباری جهانی وداکترناشناس وزرین انخوررا هم شامل بسازید، زیرا که هرکدام از این افراد درغنامندی فرهنگ وادب وهنر پشتو، بسیار خدمت کرده اند و در میان پشتونها از عزت ومقام بلندی برخوردارند.جواب داد: بسیار تشکر که یاد دهانی کردید، مگر در مورد داکتر ناشناس چیزهای شنیده ام که مرا از او دلسرد ساخته است. گفتم بهتر است یک بار با خودش صحبت کنی،بعد هر تصمیم که در موردش گرفتی با شما موافقم، وافزودم: بگذار در مورد ناشناس حکایتی را که چهل سال قبل از زبان دوست خود شنیده ام، برایت بگویم، بعد روی آن فکرکن.آن حکایت چنین است:

حکایت  ناشناس:

این حکایت را چهل سال قبل [از۲۰۰۷]شنیده ام ودر ذهن وخاطر من تا هنوز مثل یک حکایت دیروزه تازه و ماندگار است.دوستی دارم ازدوران پوهنتون کابل بنام رحیم گلستانی از فراه که سخت به هم دلبسته و پیوسته بودیم.پس از فراغت از پوهنتون من درلیسۀ نادریه معلم شدم واو در رادیو افغانستان با ناشناس همکاربود.روزی به دیدنم آمد وضمن صحبت از ناشناس یاد کرد .دیدم او باتعجب توأم با احترام از غرور واستغنای وی در برابر زورمندان یادمیکند وادامه داد: میدانی سیستانی که ناشناس در مقابل فرستادۀ پادشاه چه کرد؟ گفتم چه کرد؟ گفت: یکروزساعت یک بعد از ظهربود، دیدم یک موتر سیاه شوورلیت وارد محوطه رادیو افغانستان شد و پیش روی دروازۀ ریاست رادیو توقف کرد. مردی ملبس با دریشی لوکس سیاه از موتر پیاده شد واز زینه ها بالا رفت. چند دقیقه بعد او بارئیس رادیو به دفترما داخل شدند وپرسیدند ناشناس را کار دارند، من گفتم: او کمی کسالت داشت وبخانه رفت. پرسید آیا شما خانه او را دیده اید؟ گفتم: بلی.

رئیس رادیو بمن گفت: لطفاً با ایشان بروید بخانۀ ناشناس وبگوئید که ایشان از حضور اعلیحضرت پیغامی برای وی دارند. هردو به موتر نشستیم و به خانه ناشناس که در شش درک کابل واقع بود رفتیم. من از موتر پیاده شدم و دروازه را زنگ زدم، دروازه باز شد ومن به داخل رفتم و ناشناس که هنوز نخوابیده بود،پرسید: خیریت است رحیم جان؟ برایش گفتم: بیا بچیش که طالع ات بیدار شده، حضور اعلیحضرت بدنبالت کسی را فرستاده ، بیا بریم بیرون که چی میگه؟ ناشناس که لباس خواب بتن داشت با همان لباس بیرون دروازه آمد و فرستاده شاه (پسرسردار عتیق، شوهر خواهر ملکه) با غرور وتمکین یک سردارجوان از موتر بیرون شد ونزدیک ناشناس آمده سلام کرد، ناشناس علیک گفت وبعد از احوال پرسی افزود خیریت است؟ فرستاده جواب داد: حضور اعلیحضرت مرا فرستاده اند تا برای تان سلام بگویم وبعد بگویم که شام همین پنجشنبه درهوتل کابل محفل عروسی داریم وحضور اعلیحضرت فرمودند که دراین محفل ناشناس با آواز خود مهمانان محفل را خوشحال بسازند. این بود پیغام حضور اعلیحضرت بشما!

و ناشناس به پادشاه چنین پیغام داد: به حضور اعلیحضرت سلام مرا بگو وبگو که مدتهاست ناشناس خرابات را ترک گفته وبگوشۀ مناجات نشسته ، و بنابراین از آمدن به محفل شما معذرت میخواهد. فرستاده با نوع تمناگفت: ناشناس صاحب شما چه میگین؟ ملکه صاحب هم آواز تانه خوش داره، شما حتماً تشریف بیارین! اما ناشناس که متوجه شد سردارجوان معنی حرف او را نفهمیده است ،افزود:برادر من سازندگی را بس کرده ام به عروسی هیچکسی رفته نمیتوانم.ولی فرستاده باز اصرارکرد واین بارناشناس گفت: لازم نمی بینم گپ خود را تکرار کنم وبعد بدون خدا حافظی ، دروازه را بروی فرستاده شاه بست. من و آن مرد هک وپک ماندیم وبعد از رد و بدل کردن نگاه های ما به یکدیگر، او به موترش نشست و رفت و من بدرون خانه رفتم وخطاب به ناشناس گفتم : هی بچۀ اوغان! این چه جوابی بود که به پاد شاه دادی؟ آیا از عاقبت کارخود نمیترسی؟ جواب داد: هرگز نه، آخربگذار بدانند که ما هم از خود عزت وغرور داریم. این مرد میخواست با بردن نام شاه مرا زیر تاثیر قرار بدهد تا حتماً و بدون عذر به محفل شان بروم، مگر هرگز سربه آستان زورمندان فرونخواهم کرد.بسیار که بکنند، مرا از کار برکنار خواهند کرد،چیزدیگری کرده نمیتوانند. گفتم پس خدا حافظ! از آنجا پیاده به رادیو آمدم ودر تمام راه باخود به این شجاعت ناشناس آفرین میگفتم. با شنیدن این حکایت از آن روز ببعد،من در درون خود نسبت به ناشناس احترام عمیق قایل شدم و این احترام تاهنوز که از آن ماجرا چهل سال میگذرد،بقوت خود در من باقی است.

باور دارم که بیان این حکایت برای سیاه سنگ عزیز نیز بی اهمیت تلقی نگردید و اینک چندی قبل فراخوانی از سیاه سنگ خواندم که در مورد داکتر ناشناس( صادق فطرت) بیش از ۳۰۰ برگ نوشته اند ومیخواهند با جمع آوری اطلاعات دیگری در مورد وی، اتمام حجت کنند وکتابی در باره این شخصیت محبوب فرهنگی وهنری کشور ومنطقه بدست نشر بسپارند که اگربی بدیل نباشد، کم نظیرباید که باشد.

دراینجا میخواهم از صمیم قلب ازداکتر سیاه سنگ عزیز که چنین کار سترگ وماندنی را بسر آورده اند، تشکر کنم، و به هموطنان پشتون خود این پیام اساسی نویسنده را برسانم که روشنفکران وقلم بدستان پشتون نیز می بایستی از این نویسندۀ گرامی تاجیک تبار بیاموزند وبتاسی از وی ، آنهاهم همت کنند و در معرفی چهره های نامدار تاجیک تبار وفارسی زبان کشور از راه ترجمه آثار شان به زبان ملی پشتو به مردم پشتوزبان اقدام نمایند، تابدین وسیله با احترام گذاشتن به زبان وفرهنگ یک دیگر، تفاهم ملی فراهم آید و اختلافات زبانی وقومی از ریشه خشک گردد ومردم افغانستان همه باهم برادر وار به کار اعمار افغانستان زخم دیده و ویران بپردازند.پایان، سوئد ۸/ ۷/ ۲۰۰۷»

تبصره:

اما سیاه سنگ تا اخیر براین موقفش نه ایستاد و با نوشتن مقالتی برضد رحمان بابا و نوشتن کتاب (ناشناس ناشناس نیست) ناشناس را بحیث جاسوس پاکستان تثبیت کرد و او هم که نمیتوانست ازاین اعتراف خود منکرشود،درتلویزیونها به یاوه گویی پرداخت.چون ناشناس خود به گرفتن معاش از استخبارات نظانی پاکستان اعتراف نموده است بنابرین من هم سخنان خود را درمقالت (حکایت ناشناس وپروژه سیاه سنگ) پس میگیرم.

دو روز پیش داکترسیدمخدوم رهین ( سابق وزیر اطلاعات وفرهنگ درحکومت کرزی) درکامنتی خواسته بود معاش گرفتن ناشناس را از سوی ISI درسال های آغازین مهاجرت افغانها به پاکستان توجیه نماید، بجوابش نوشتم :

جناب رهین صاحب!

ناشناس در سال های اخیرحکومت داکتر نجیب الله یعنی درسال ۱۹۸۹ یا ۹۰میلادی به پاکستان رفت. در ختم سیمنار یادبود از مولانا درتالار رادیو افغانستان با من و داکتر اکرم عثمان خدا حافظی نمود. یعنی او آنقدر بما اعتماد داشت که رفتن خود را از افغانستان به پاکستان پنهان نکرد. وما هم بکسی یا همکاران خود از رفتنش یاد نکردبم تا بمنزل مقصود خود برسد. اینکه او درپاکستان چگونه زندگی داشته است اطلاعی نداشتیم. اینک بعد از چاپ کتاب (ناشناس ناشناس) نیست؛ ازقلم سیاه سنگ در ۲۰۱۹مطلع میشویم که جناب ناشناس از سوی ISI اعاشه واباته میشده است.

حال اگر قبول کنیم که استخبارات پاکستان ناشناس را بخاطر محبوبیتش در میان پشتونهای آنسوی خط تحمیلی دیورند مورد سوی استفاده قرار داده باشد؛ در چنین صورتی آیا فکر نمیکنید که اظهارات سبکسراته ناشناس علیه کتاب پته خزانه و علیه پوهاند حبیبی مرحوم و علیه تاریخ وفرهنگ پسشتونها از زبان یک پشتون هنرمند و پر آوازه و تحصیل کرده نیز از بازیهای استخبارات نظلمی پاکستان (ISI) باشد تا اولاً، قوم تخمین پنجاه میلیونی پشتون را تحقیر کند و ثانیاً، این تحقیر را هم از زبان یک داکتر پشتون بیان نماید. اگر این توهین از زبان یک غیر پشتون بیان میگردید البته که به آن اهمیتی داده نمیشد وشاید با عکس العملی هم روبرو نمیگردید ولی از زبان ناشناس که با مرحوم حبیبی پیوند خونی و خانوادگی دارد بسیار فرق میکند.

نوشته «جناب ناشناس آیا هنوز هم از ISI پاکستان معاش میگیرید؟» درست روی همین نکته متمرکز است تا سر کلاوه را پیدا وبدست بدهم که سخنان یک معاشخوار استخبارات پاکستان که دشمن دیرین وشناخته شده پشتونهاست درمورد تاریخ وفرهنگ پشتونها نزد ما ارزش واعتباری ندارد‌ !( ختم)

4 COMMENTS

  1. بسیار عالی آقای سیستانی عمر تان دراز، واقعاً یاوه گویی ها و عملکرد آقای ناشناس در مورد تاریخ و ارزش های پشتونها قابل تقبیح جدی بوده و این خود نشانده‌ٔ آنست که این آقا از طرف دشمنان قسم خوردهٔ افغانستان و خصوصاً پشتونها،(آی اس آی) استخدام شده و در نوکری آنها قرار دارد. این شخص چنان حیثیت و ارزش خویش را میان پشتونها از دست داده که حتی دوستان و علاقمندان قندهاری اش هم به وی نفرین میفرستند. سپاس

  2. ناشناس با این سخنان خود چند نکته را ثابت کرد :
    او نوکر و جاسوس آی اس آی پاکستان بوده و مانند سران مجاهدین و طالبان در خدمت پنجابیها و علیه مردم خود قرار داشت و دارد .
    ناشناس ثابت ساخت که او یک شخص خوش ګذران بوده و دوکتورای نامنهاد که در باره زبان پښتو از اتحاد شوروي سابق اخذ کرده است ، جعلي و یا خیراتي اخذ کرده ، در حالیکه لیاقت همچو سند علمي را هرګز نداشت .
    شخصیکه به زبان ، قوم و مردم خود وفادار نباشد به فامیل خود و به شخص خود هم نمی تواند وفادار باشد و بالای خود اعتماد نماید .
    و بالاخره قدر وعزت یکه از مدرک چند تا آهنګ و شعرای نامدار کشور بخصوص در میان همزبانان خویش داشت ، به صفر ضرب کرد و عوض احترام ، عزت و منزلت در بین مردم خود حالا به نفرت و بي احترامي مواجه است .
    چې څه کرې ، هغه به رېبې .
    خپله خوله هم کلا ده ، هم بلا .
    لوخې د خپل قوم سپکه ویلې سر یې په اوبو کې وچ شو .
    مړی چې خدای شرموي ، د مینځلو په تخته یې مرداری لاړ شي .

  3. څو ټکی
    کابل له طبیعی نظره ښه ځای دی
    ښکلې هوا او رښتینی څلور فصلونه لری
    خو
    له سیاسی او تاریخی او اجتماعی او فرهنګی نظره د تناقضاتو یوه مجموعه ده
    له امان الله خان پرته ( چی تر ډیره ښه شخص ؤ ) نور نو ټول په کابل کی زیږیدلی او اوسیدلی سیاسی رهبران د کابل د اقلیم غوندی یا ډیر تاوده وه یا ډیر ساړه او د خزان او ژمی په صفت موصوف کسان ( بی وسه سیاسی رهبران) هم پکی تر سترګو سوی دی
    فرهنګی ( خصوصاً پښتانه ) درانه او لایق شخصیتونه هم په کابل کی اوسیدلی دی خو د هغوی نیمګړتیا دا وه چی د خپلو لاسونو څخه ئې د حاکمه هیئت خصوصاً نادری کورنی او ثوری ګاؤدارانو او یفتلی – پنجشیری توپکیانو او ټوپیانو او طالبی شملو د زولنو څخه د خلاصون جرئت نه درلود او بیله دی چی خپل پراخ استعداد او فرهنګی شتمنی او علمیت د خپلو اصلی او بومی بچانو سره شریکه کړی د ” کوهِ آسمائی ” په پژواک خوښ او راضی وه
    په هر حال خبری اوږدی دی او ترخی
    د کابل جان اوبه به خوږی وې او خوږی وی
    خو
    خوږوالی ئی پدی یو سل او یو کاله هیچا نه دی احساس کړی
    فقط ” یو ” د لوړو زده کړو مرکز ئی درلود چی
    نه ئی ټولنی ته سالم ” دانشګاهی ” وړاندی کړای سوای او نه سالم “پوهنتونی ” او
    فقط زرګری جنګیالی ئی وړاندی کړی دی
    چی
    ناشناس او رهین او صبور غوندی کسان ئی ثمره ده
    البته
    د حربی پوهنتون سناریو خو لا بل تراژیدی فلم ؤ
    لنډه دا چی
    کابل د کلی مَلَک غوندی دی ( البته که څوک خپه کیږی نو باید ووایم چی مَلَک غوندی ؤ ) او ما غوندی د کلی محقر کسان ئی په ساده روغبړ د ویاړ احساس کاوه
    خو
    هوښیاران پدی اند دی
    چی
    د مَلَک مخته او د غاطری شا ته مه تیریږی

  4. تشکر فراوان از استاد ګرامی
    ښه لیکنه مو کړې او باید چې د ناشناس په شان خلکو سر خلاص شي.
    دی فکر کوي چې پښتون دی نو بس په پښتنو یې احسان شته راڅه دا نور درخپل کړه. نه دغسي نه ده
    که مې تر پرونه په زړه کې ستا څه قدر و د پښتو سندرو په خاطر و نور هغه هم نشته

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here

- Advertisment -

ادب