چهارشنبه, اپریل 24, 2024
Home+مارشال (داستان کوتاه)  

مارشال (داستان کوتاه)  

نویسنده: عبدالوکیل سوله‌مل

برګردان ازپښتو به دری:عبدالقدیر فضلی

 هر روز آفتاب طلوع می کرد وغروب. اما آفتابی نمودار نمی شد. جز فضای گردآلودو ابری. توفانی تند شب وروز تاخت وتاز داشت، چنان که گویی لشکر سندگدلی ازلاشخوران برتن شهربی جان شهرافتاده اند.تا شهررا تکه تکه کنند. ودرپی آنند که دارو ندار شهر و کوچه ها وپس کوچه هایش از هم بپاشند.پلاستیک ها و کثافات درخیابان های شهرپراگنده اند وتوفان آن هارا به رقص آن چنانی واداشته است که هیچ رقصنده یی نخواهد توانست با آنها همپایی کند. سیمها و پایه ها برق سوخته اند و ازهم پاشیده. شهر با گذشت هرروز و هر شب با جوم متواتر و خرابگر توفان چهرهء خشنتری به خودش می گیرد. مردم درخانه ها مانده اندوازبیم توفان جرات بیرون آمدن را ندارند. مگربه ندرت می بینی که بعضی هادرمواقع اضطرار وکارضروری، با صورتهای پوشیده وسرعت تمام ازخانه های شان بیرون می شوندوبه زودی میخواهند تاخیابانها را ترک کنند به خانه های شان پناه ببرند تاازآسیب بیشتر توفان، خاکباد وگاهی ازضربه های ژاله وباران های شدید درامان بمانند.

جنرال در یک ساختمان پنج طبقه‌ای مجلل که گویی قصری‌ست از بازماندگان شاهان قدیم کابل کنار همسر جوان خود خوابیده است. صدای به هم خوردن پنجره‌ها در سراسر قصر باشکوه جنرال جنگ‌های راکه اودرآنها اشتراک کرده است ، در ذهن انسان تداعی می‌کند، اما زن و شوهر مانند قرص خورده ها میل به بیدار شدن ندارند. چندین ساعت بعد؛ دقیقا مشخص نبود که تا هنوزچه زمانی از خواب شان گذشته بودکه صدای ناشناخته یی از اثر اصابت چیز ی ، همسر جنرال را از خواب بیدار می کند. خانم جوان با نگاه ریز بین و آرامش خاص اطرافاش را به دقت ورانداز کردهو آهسته از جایش بلند می‌شود و جلوی پنجره می ایستد. در جادۀ اصلی که از پنجره نمایان است، دو موتر با هم برخورد کرده اند، شیشه های شکسته و مقداری خون بخشی از جاده را پوشانیده است. ازاین اتفاق به دل ملکه ی جوان قصر جنرال هیچ اندوهی را  راه نمی‌ یابد. خانم همچنان با آرامش از پیش پنجره بر می‌گردد و در جلوی جنرال  می‌ایستد.جنرال هنوز هم در خواب عمیق است، از آن دست خواب‌های‌که فقط می‌شود در اساطیر جستجو کرد و اگر از خواب بیدار شود، شاید سکه‌هایش بدرد زمان حال نخورند. همسر جنرال اتاق را ترک می کند و به سوی دست‌شویی که در سمت چپ اتاق است، می‌رود، شیر را باز می‌کند و به صورتش با نرمی که نجیب زاده ها در رفتار شان دارند، آب می‌زند و راه آشپزخانه را می‌گیرد، گیلاس آب سیب را از یخچال بر می‌دارد و دوباره به اتاق خواب داخل می شود، مقابلآیینه بزرگ اتاق می استدو خودش را به دقت نگاه می کند و موهایش رامرتب می‌کند و آب سیب را سر می کشدودر دهانش مزه ومزه می‌کندو بعد گیلاس را روی میز می‌گذارد و یک شانۀ بزرگ را از جعبه آرایش برمیدارد، آن را روی زلف های بلند خود باخیال ارام می کشد. جنرال نیز مانند این‌که کس او را تکان داده باشد، ناگهان از خواب اساطیری خویش به زمان حال بر می‌گردد.

 نگرانی بانوی جوان باعث شده که چشمان کشیده و سبزش بی محابا به بالا و پایین بپرد. به نظرمی رسید انگار اشاره می کنند. لحظه‌یی مکث می‌کند و رو به روی جنرال می‌ایستدومی پرسد:

– آیا من بیدارت کردم؟

– جنرال که هنوز در برزخی میان بیداری و خواب به سر می‌برد، خودش را کج و راست می کند و فاژه می کشد و با لطافتی که تنها از عاشق پیشه‌ها بر می آید کوتاه پاسخ می‌دهد:

– نخیر عزیزم.

ملکهء زیبای قصر جنرال با  انگشتی که حلقه‌ی الماس درآن می درخشد، به سمت جاده اشاره کرده ومی‌گوید:

– چندین موتر تصادف کرده و سرک‌ها پر از شیشه، خون و  آشغال شده است.

جنرال چهار طرفش را به به دقت مثل زمانی که در کوه‌ها می‌خواستند، از کمین دشمنان شان  پیش گیری کنند، بررسی می‌کند. به کندی از جا می‌خيزد و کنار همسرش می ایستد و می خندد:

-من نه از توفان چیزی فهمیدم، نه از این تصادف‌های که اشاره می‌کنی و نه هم از خودت.

خانم جوان به سویش مستقیم نگاه می‌کند و دیگر از پرش چشم‌هایش خبری نیست، لبخند ملیحی روی لبانش را نقش می بندد:

– طوری خواب بودی که انگار از من بیشتر خوابت را دوست داشتی؟

گویی جنرال هنوز هم خواب است، دهنش را باز می کند، دست‌ها را به عقب و سینه را به جلو کشیده، خمیازه می‌کشد و صدای استخوان‌های دست‌هایش را می‌کشد:

 -امکان دارد چیزی را از تو بیش‌تر دوست داشته باشم؟ کابوس دیدم.

جنرال از پیش پنجره دور شده دوباره روی تخت مجللش که با روکش ابریشمی آراسته است، نشست. همسرش هنوز هم در کنار پنجره ایستاده بود:

– تمام شب خواب‌های درهم و برهم و خطرناک دیدم، خواب‌های‌که گویا حقایق زندگی من باشند، ای کاش کابوس نباشند.

همسرش با ناز به او نگاه کرد:

– چه خوابی عزیزم.

به فکر می رود، اما به زودی داستان شیرین خوابش را از سر می گیرد:

– می دانی با چه کسی در جنگ بودم؟

– با کی؟

بلند شدن جنرال از روی تختش حکایت از شکوه می کند که باید به زودی سزاوارش گردد و اندکی پس از بلند شدن شانه را بالا می اندازد  و قدم‌های خاص نظامی بر می‌دارد و سپس کنار پنجره می ایستد:

– با مارشال.

همسرش شوکه می شود:

– کدام مارشال؟

جنرال از پنجره به تپه ی بزرگی که مشرف بر کل شهر است، با ابرو هایش اشاره می‌کند:

 – همان مارشالی که روی قبرِ بزرگِ آن یک تولی عسکر موظف به نگهداری است.

همسرش به تپه ی بزرگ خیره می شود و در چشمان زیبایش پرش‌ دوباره ظاهر می‌شود و از جنرال با تعجب و ملایمت می پرسد:

– مگر دوستت نبود؟

جنرال سرش را تکان می دهد:

– بله دوستم بود، ما در جنگ  با هم زیاد مواجه شده بودیم. گلنار جان! جنگ و سیاست همین است ،گهی پشت به زین و گهی زین به پشت.

با بیان این جمله مقابل تصویر بزرگ مرد گندم گون با صورت پف کرده و بینی پهن می ایستد و تصویر را از میخ جدا میکند:

– او اکنون مُرده است و باید از خوبی‌هایش یاد کرد.

او به عکس اشاره کرد و به همسرش میگوید:

– این چهار ستاره راچه کسی برایم داده است، او این را به من داده است.

تصویر را دوباره با احتیاط روی دیوار آویزان کرد:

– نمی دانم، دیروز چه گونه به یادم آمد که شب او را در خواب دیدم.

دوباره کنار پنجره ایستاد. چشمانش به منارهای سفید مارشال که روی تپه مشرف به پنجره استوار قرارداشت، افتاد.

– میدانی ؟ خواب‌هایم از دیروز به این طرف مرا به چه فکر وا داشته است؟

همسرش مثل این‌که سر در گم شده باشد، زبانش با چندین باربا سکته گی  حرف چه را تکرارکرد:

– چ چ چه؟

جنرال که هنوز هم صورتش به سمت تپه ی بزرگ بود، درست مثل سربازی که به او دستور داده شده باشد، راست ایستاد، و به همسر خود با صدای بلند گفت:

– می خواهم من هم مارشال شوم.

نگرانی همسرش بیشتر شد:

– برای چی؟

جنرال صورتش را چرخاند و در آیینهء مقابل، خودش را نگاه کرد:

– برای این که سر قوماندان اعلی تمام قوای مسلح شوم.

همسرش کنجکاو شد:

– سر قوماندان اعلی که باید رییس جمهور باشد.

جنرال لبخند زد و با غرور پاسخ داد:

– من هم می خواهم رئیس جمهور این کشور شوم.

همسرش با نگرانی و ترس:

 – می خواهی کودتای نظامی کنی؟

جنرال مشت محکمی به بازوی پنجره کوبید:

– می خواهم انقلاب کنم.

خانم  به سمت پنجره رفت و رو به روی شوهرش ایستاد، باحرکت دادن دستانش حرفش را ادامه داد:

–  انقلابها  کشور را به این روز و حال رسانده. از روزی که به دنیا آمده ام، خون است که می ریزد.

دست خود را روی شانه جنرال گذاشت:

– لطفا بیشتر از این برای خودت دشمن خریداری نکن، اکنون چند دیوار و نگهبان در اطرافِ خودت هست؟

جنرال او را در آغوش گرفت:

– ولی من می خواهم این دیوارها را از میان بردارم و در سراسر کشور دیواری بزرگی بسازم تا نه دشمن داخلی فرار کند و نه دشمن خارجی وارد شود.

جنرال دوباره دستهایش را از آغوش او عقب کشید. به تپهء بلند نگاه کرد. دوباره صورتش را به طرف همسرش می چرخاند و می گفت:

– می دانی از روزی که مارشال با این دنیا وداع کرد، اوضاع چقدر تغییر کرده است. دشمن در هر کوچه پنهان است. اگر اوضاع به همین شکل ادامه یابد، ممکن است هر شخص به یک دشمن تبدیل شود.

همسرش حرفهای او را قطع می کند:

– ولی در زمان مارشال هم همین طور بود.

جنرال خواست دلیلش را توضیح بدهد:

– میدانی چرا؟ـ

– چرا؟

– زیرا مارشال زیردست بود و او به دستورِ شخصِ دیگری جنگ می کرد، اما من می خواهم خودم جنگ را شروع و ختم کنم.

همسرش نگاهی به رمان “جنگ وصلح” که در الماری جلو قرارداشت،  می اندازد:

– مانندِ ناپلبون بوناپارت، مانند مارشال تیتو؟

جنرال دوباره زنش را در آغوش گرفت و پیشانی اش را بوسید:

– دقیقاً ، معلمِ عزیزِ تاریخِ من. من هرگز در موجودیت خودت، شکست نخواهم خورد.

 همسرش لبخند می زند و موهای پراکنده اش را از روی صورتش با دست کنار می زند.

– ولی خودت این طرح را چگونه عملی می کنی؟

جنرال باز به تپه نگاه می کند و صورت خود را دوباره می چرخاند.

– نگران نباش، من مدتهاست که روی این طرح کار می کنم و لشکر بزرگی از حامیانم برای این امر حاضر و آماده است.

– چطور؟

– طوری که من به همراه یک لشکر بزرگ، به مقبره مارشال حمله خواهم کرد.

همسرش از تعجب تکان می خورد:

– چرا؟

جنرال آهسته جواب داد:

– دریشی اش را می دزدم و قبر او را خراب می کنم.

همسرش بی اختیار روی پیشانی خود زد و چشمهایش را کشید:

– انجام این کار به قیمت دشمنی باهواداران و وارثانِ مارشال چه فایده ای دارد؟

جنرال با آرامش توضیح داد:

– فایده اش اینست که سنت میراثی مارشال شدن را پایان ببخشم.

وی سپس توجه همسرش را به داستانِ وصیتِ مارشال جلب می کند:

– میدانی، گلنار، وصیت مارشال این بود که بعد از او تا ده سال هیچ کس دیگری مارشال نمی شود، و حتی پس از آن، حق این مقام عالی نظامی متعلق به خانواده اش می باشد.

اما همسرش وصیت نامه را غیرقانونی می داند:

– ولی وصیت او که مهم نیست.

– نه، گلنار، وصیت او قانونی و حکم رییس جمهور وقت است.

همسرش به دریشی جدید جنرال در الماری لباسها نگاه می کند.

– ولی با دریشی و نشان او چه کار داری؟

جنرال، فضیلتِ داستانِ آن را با آب و تاب چنین بیان کرد:

– دریشی او یک تکه (پارچه) ویژه است و نشان های آن از الماس است.

– خو ، خو مانندِ الماسِ کوهِ نور؟

جنرال سرش را تکان می دهد:

– بلی عزیزم، علاوه بر این، روی دریشی اش دَم و چُف هم کرده است.

همسرش دلیل آن را پرسید:

– یعنی هیچ گلوله یی موقع جنگ به او اصابت نمیکند؟

– بله، مارشال اگر تجربه و دانش فراوان از جنگ داشت، او یک ملای تمام عیار نیز بود.

همسرش نزدیک جعبه آرایش می رود، دوباره شانهء بزرگ را برمیدارد و در مقابل آیینه می ایستد. مصروف موهایش شده و سلسله ی صحبت با جنرال درباره برنامه جنرال را از دست نمیدهد:

– خوب، حالا به من بگو این حمله را کی آغاز خواهی کرد؟

جنرال که همزمان هم به تپه ی مقابل و هم به  همسرش می دید، پاسخ داد:

–  در شب های نزدیک.

همسرش تکان خورد و شانه از دستش افتاد.

– راستی؟

– بله، من شش ماه است که روی این طرح کار می کنم و جسور ترین جنگجویان را از سراسر کشور دعوت کرده ام. همه شان برای حملهء من به قبر لحظه شماری می کنند.

همسرش دوباره به او نزدیک می شود و دستهایش را دَورِ گردنش حلقه می کند:

– پادشاه من، پیروزی خودت را آرزو می کنم.

جنرال او را با تمام قوت در آغوش می گیرد:

– ملکهء آیندۀ من، من خسته ام، خواب دوباره به سراغم آمد.

دستش را گرفت.

– دوباره میخوابم، به استراحت ضرورت دارم.

بر روی فرش دراز کشید:

– وسواس مارشالی و اجرای برنامه من چنان در رگهای وجودم ریشه کرده است، مانند طوفانی که در خیابانها و کوچه ها می گذرد.

نیمه شب است. طوفان هنوز ادامه دارد. آسمان چنان ابر است که در فاصلهء یک متر انسان دیده نمیشود. باران میده -میده می بارد. لشکر جنرال به تپهء بزرگِ مقبره مارشال رسید، اما بالای تپه یی که بر روی آن زیارت بزرگِ مقبره مارشال ساخته شده بود، هنوز بالا نشده بودند که از دور صداهایی وحشتناک از مقبره مارشال به گوش رسید:

– ایست، حرکت نکنی.

جنرال مانند چوب یخ زده جابجا ایستاد شد و چنان وحشت زده شد که گویی در قبر، توسط نکیر منکر مورد بازجویی قرار می گیرد.

ترس او از نگهبانان مقبره نبود، زیرا همه در خواب بودند و حتی اگر بیدار هم می بودند، جنرال برای مقابله با آنها آماده گی کامل گرفته بود. مانند اینکه به زمین میخکوب شده باشد، جابجا ایستاد شد و گوشهایش را راست گرفت. نگاهی به تپه ی جلوی خود کرد، هیچ کسی را ندید. او فکر کرد انگار مارشالِ مرده با شمشیر در دستش، جلوی او سبز شده و حالا گردن او را می زند. از ترس، راه فرار را در پیش گرفت. به عقب برگشت، ولی همینکه صورتش را چرخاند، هیچ کس نبود. همه حامیانش را مانندِ اینکه باد برده باشد، ناپدیدشده بودند و او را تنها مانده بودند، مانند کسی که روی گلویش چاقو می کشند، اندامش به لرزه شد. خودش را آهسته برای فرار آماده می کرد که ناگهان از قبر مارشال صدا بیرون آمد:

– کجا فرار می کنی؟

 این صدا او را بیشتر زمین گیر کرد، صدایش در گلویش خفه شد، اما بر خود فشار آورد. صورتش را دوباره چرخاند. ولی هنوز هم کسی را نمی دید. آهسته از دهنش خارج شد:

– خانه می روم.

صدای دیگری از قبر بیرون آمد:

– دنبال چی آمده بودی که حالا بر میگردی؟

مانند اینکه لال شده باشد، نمیدانست چه بگوید. فوراً به دهانش آمد و با صدای لرزان پاسخ داد:

– برای مارشال صاحب دعا می کردم.

و همزمان با این از قبر هاصداهای وحشتناکِ خندهء مردگان بلند شد که تمام گورستان را لرزاند. در میان خنده ها، صدایی از قبر آمد:

– هیچ کس نیمه شب برای  دعا به قبرستان نمی آید. به من بگو، برای چه آمده ای؟

جنرال غرق عرق شدو بدنش مانند آتش گرم شد. رنگش پرید و دست پاچه شد، او نمی دانست از کدام راه و چگونه فرار کند و چه دروغی را سر هم کند تا بتواند خود را از این عذاب نجات دهد. دوباره صدایی از قبر آمد:

– دروغ نگو، من می دانم، تو برای دریشی من آمده ای، می خواهی آن را بگیری؟

در بدنِ جنرال، آتش شعله ور بود، صدایش شنیده نمیشد، پاهایش بی حس شده بودند و دیگر به قبر نگاه نمیکرد. چشمهایش را به زمین دوخته و سرش را پایین آورده بود. به آرامی، مانند یک متهم، که برای پوشاندن جرمش تلاش می کند ، به سوالهای بازپرس دروغ بگوید، گفت:

– نه آقا، شما اشتباه می کنید. من برای شما دعا می کردم.

صدای ترسناکِ دیگری از قبر بیرون آمد:

– دروغ نگو، من تمام حرفهای دلت را شنیده ام.

– نه آقا.

صدای دیگری از قبر بیرون آمد:

– انکار نکن، اما دیگر این کار را نکنی. با این کار احمقانه ات مارشال نخواهی شد، جنرالی را نیز از دست خواهی داد.

صدا ناپدید شد. بر فراز تپه سکوت حاکم شد. اما به زودی صدای دیگری از قبر قلب جنرال را لرزاند:

– اگر من مرده ام، آنهایی که به زور شان من این رتبه را به دست آورده ام، هنوز زنده هستند. آنهایی که در زنده گی برای کسی به زور رتبه می گیرند، همچنین قادر به حفظ درجه ها و رتبه های مردگان خود نیز هستند.

این صدا جنرال را طوری به وحشت انداخت، مثل این که از کوه بزرگی سقوط کند، لرزید و آب دهانش خشک شد، سرش چرخید و مانند زمین لرزه، زمین روی سرش چرخید، طوری از قبرستان به سرعت فرار کرد، که دیگر حتی به سمت قبرستان نگاه نکرد. در همین لحظه، یک جیغ بلند زد و دیگر به خود نفهمید و کلمه اش را گفت:

– لآ اِلَهَ اِلّا اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُوُل اللّهِ

راست نشست، قلبش مثل ساعت دیواری می تپید. وقتی دید همسرش در کنارش نیست، ضربان قلبش بیشتر شد. به اطراف خود نگاه کرد، ترسید. با صدای بلند گفت:

– گلنار!

همسرش مانند یک سرباز آمد:

– مثل اینکه باز ترسیدی؟

مثل کسی که با یادآوری شکست خود هم می شرمد و هم می ترسد:

– چی بگویم! بله، ترسیدم، اما تو چطور مرا تنها گذاشتی؟

همسرش دست خود را روی شانه اش می گذارد:

– می دانی، خوشحالی و افکار مارشالی تو، اگر برای تو خواب آورد، ولی خواب من را ربود، به همین خاطر من برای دیدن یک فیلم به سالن بزرگ رفتم. آیا می دانی کدام فیلم را دیدم؟

– کدام فیلم؟

– نا پلیون بوناپارت. می دانی کدام قسمت آن جالب بود؟

– کدام قسمت؟

– همان قسمتی که همسرش او را، پس از تصرف بخش های بزرگی از اروپا و آفریقا، از جنگ های دیگری مانع می شود، اما او به خواسته های همسرش گوش نمیدهد و عشق یک شاهدخت پولندی تمایل به جنگ با روسیه را تحریک می کند.

جنرال حرفهای او را تمام می کند:

– و شکست می خورد و تمام امپراتوری او سقوط می کند.

جنرال از جایش بلند می شود. دوباره از پنجره به تپه نگاه می کند. صورتش را به طرف همسرش می چرخاند:

– می دانی گلنار، من نیز از تصمیم خود منصرف شدم.

همسرش از خوشحالی از جا می پرد.

– خوب، بسیار خوب، چونکه در هر نبرد پیروزی همیشه ممکن نیست. می دانی، که من می خواستم مخالفت خود را با این موضوع ابراز کنم، اما می دانستم که تو فقط به حرف خودت گوش می کنی.

جنرال خندید و دست روی سینه اش گذاشت:

– خیر باشد، باقی همه چیز را به میل خودت انجام میدهم.

– حالا که به حرفهای من گوش می کنی، بیا که اول از این اتاق شروع کنیم. من دیگر نمیخواهم که در تپه ی مقابل به مقبره مارشال نگاه کنم.

جنرال او را محکم در آغوش خود می گیرد.

– من هم دیگر از این تپه می ترسم.

ـ پس اګر موافقی، بیا اولتر از همین قصر و از همین اتاق آغاز به کار کنیم، خوب خواهدبود تا ازینجا کوچ کنیم تا دیګر چشمم به تپه ی مقابل وقبر مارشان نیفتد.

جنرال او را محکم در آغوش ګرفت:

ـ نه ګلنار، نه، ازین قصر کوچ نخواهیم کرد.

خانمش خود را از آغوشش رها نمود، مانند یک عسکر مقابلش ایستاد و با صدای بلند ګفت:

– چرا؟

جنرال خندید، دستش را بالای شانه ی ګلنار ګذاشت:

ـ بخاطری که  قصر های بلند و باشکوه  همچانی که  سمبولهای  ثروت  اند، سمبولهای  قدرت نیز اند.

خانم به فکر فرو رفت،  چشمانش را به زمین دوخت، ولی  دوباره بدون تاخیر به طرف جنرال دید:

ـ  می انګاری اګر این قصر را رها کنیم ، قدرت را نیز از دست خواهی  داد؟

جنرال دست او را ګرفت ، تا نزدیک کلکین برد، از پنجره ی ګشوده با دستش  به طرف  بیرون اشاره نمود ، بسوی خانمش دید و بعد دوباره متوجه قصر ګردید:

ـ آیا این همه ګارد محافظ، باغ بزرګ، هال های  شاهانه ، دفاتر مختلف ملاقاتها ، حوض بزرګ آببازی ، میدان سپورتی و محل ورزش ….

خانم با ناز و کرشمه به سویش دید، با تبسم ګفت:

ـ و همه روزه دیدار وملاقات با صدها تن ….

طوق طلایی  ګردنش را باانګشتانش  لمس نمود:

ـ  میخواهی چیزی بګویی ؟ میخواهی بګویی که چیزی کمتر از دربار شاهی  داری ؟

 جنرال خندید:

ـ پس خودت درین مورد شک داری؟

ـ من درین مورد هیچ شکی ندارم.

ـ پس چی؟

ـ پس در حالیکه تخت شاهی را در اختیار داری، ضرورت کودتا و انقلاب چیست؟ چرا این شاهی کوچکت را از بین میبری؟

ـ  دیوانه، شاه کوچک اګر هر قدر هم  قدرتمند باشد، بازهم تحت امر پادشاه بزرګ است .

ـ  اما از روزیکه با من عروسی نموده ای و میبینم،  ترا هیچګاهی  شاه به آن اندازه تهدید نکرده، چنانکه خودت همیشه او را در کاسه ی سرش آب داده ای.

ـ بلی ، حقیقیت چنین است و من از ترس همین واقعیت میخواهم  قبل از آن که او پیشدستی نماید، باید حاکمیت اش را سرنګون سازم .

جنرال  به سمت الماری  رفت ، در مقابل آن ایستاد، کتاب « تاریخ جهان » را برداشت ، آن را در مقابل چشمان خانمش قرار داد:

ـ اګر چنین است، پس چرا ناپلیون تنها به فرانسه اکتفا نکرد ، چرا سکندر مقدونی  خود را تااینجا و بعد تا براعظم هند رسانید؟

خانم مانند شاګردی که دریکی از صنوف پوهنتون به لکچر استاد تاریخ ګوش  نهاده باشد، سخنان او را می شنید ، به فکر  فرو رفت . مانند خواب آلوده ها خاموشانه ګفت :

ـ همینګونه است!

ـ چطور، چګونه دانستی که این طور است ؟

تبسم بی  معنای روی لبان خانمش نقش بست ، مانند روانشاس باتجربه تایید کرد :

ـ  واقعاً که عطش ثروت و قدرت پایانی  ندارد.

نظر نفرت انګیز به سمت تپه و قبر مارشال نمود، پنجره ء باز را با خشم و عجله بست، هردودستش را روی شانه های جنرال ګذاشت :

ـ اما من درینجا میترسم و  به طرف آن تپه و قبر دیده نمیتوانم .

جنرال او را در آغوشش محکم فشرد، پیشانی اش را بوسه زد و با اطمینان ګفت :

ـ  نترس عزیزم، ازین به بعد من هم  ازین تپه نفرت دارم و این  پنجره را فردا می بندیم و دیوارمی  سازیم.

خانمش مانند رقاصه یی مست از خوشی جست زد، او با خوشحالی کامل ګفت:

ـ و ما در کجا اقامت خواهیم ګزید؟

جنرال رویش را به سمت مقابل دور داد و با دستش  منزل بالاتر را نشان داد :

– وما درمنزل بالایی در طرف دیګر قصر اقامت میګزینیم .

لندن – انگلستان

۱۵ می ۲۰۲۰

LEAVE A REPLY

Please enter your comment!
Please enter your name here

- Advertisment -

ادب