در دسته های بزرگ در کاروان ها، در خطوط و در رسته ها، مردمان این وطن، جغرافیای جهان را درنوردیدند. سرزمین سوخته، کاشانه های ویران، در یادگارانی از پارچه ها، علم ها و گورستان های عزیرانی که در عقب، منظر سیاه مردمانی شدند که روزی در طراوت و هستی آن ها، زنده گی می کردند.
مهاجر، نام مشهور دیگر افغانان است. زنده گی در دیار هجرت، اما در طیف نسل اول افغانان، اُنس ندارد. مفهوم حیات به معنی فراز و نشیب در قرابت (از خود)، بار فرهنگی دارد. این فهم، هرچند متنوع باشد، اما در پیوسته گی به ذهن می نشیند. هرازگاهی که به نسل های دوم و سوم افغانان مهاجر می نگریم، این منظر در رشته های باریک، سوا از پیوستی که نسل اول با یاد وطن در هرکجایی که باشند، پیدا می شوند. نسل دوم در نیمه راه حس وطن، اما خاطره دارند. نسل سوم، حقیقت مردمانی ست که پیرامون را با درک آن چه در آن بزرگ شده اند می شناسند. این، طبیعت آدمی ست که خاطرش را از قرابت به خود می آلاید. در این حس، حقیقت دیگری رشد می کند که آینده ی اوست.
هارون انصاری، از نزدیکان من است. او از نسل دوم افغانان مهاجر است؛ افغانانی که از مسرت کودکی و نوجوانی در هول روزگار سیاه، ناگزیر شدند بروند. بنابراین، ذهن آنان از آلاینده ی طبیعت، به مجاورت و قرابت می رسد. هارون، افغانستان را می شناسد. نسل دوم افغانان مهاجر، در دوآلیسم (دو مبدایی) فکری، به تفاوت های فرهنگی زنده گی می نگرند.
کنش عامه در معمولی بودن، به خصلت عادی می رسد، اما اگر تفکیک تشخیص می کند، نوع تبارز کسانی که بیشتر می اندیشند و از این حس ارضا می شوند، شاید در گونه ای که اندیشمند است، اگر اهل قلم باشد، در فرهنگ ما «معلومدار» می شود: شاعر، نویسنده و سرایشگر.
هارون انصاری می سراید:
نویسم چند حرف ز بهر خود
چه بود زنده گی ام و حالا چه شد
گشودم چشم در آن شهر در آن دیار
همه دوست داشتیم و بود برایم افتخار
از آوان خوردی و کودکی
عشقم بود باشم برایش خدمتگار
به مکتب رفتم و تکمیل نمودم درس
چندی در آرامی و چندی در آن روز های مرگبار
زمان گذار کرد و حکومت گذر
عشق ها فروریخت همه رفتند به شهر های دیگر
سرانجام بعد از مدت ها زنده گی در خطر
تصمیم بر آن شد گریزم از آن جا به جای دیگر
سفر کردم من زمان را
داخل شهر ها شدم با رنگ های دیگر
شروع شد زنده گی در آن جا ها
نه شوق درس خواندن بود، نه شور عمل
سه سال در آن دیار کردم زنده گی
با همه رنج و با همه خسته گی
ناگزیر تقدیر ما هم شد براین
شدیم روانه ی یک مُلک زیبا و رنگین
زنده گی جدید شروع شد با زرق و برق
زنده گی آرامِ دور از دنیای شرق
دوره ی حزن به پایان رسید پس از چندی
دریافتم که باید بیابم و کنم کار
در اول درس خواندن بود آرزویم
مگر تحصیل نیمه مرا رنجاند سخت
اگر خواهم دوام زیست کنم در این جا
باید که از صفر شروع کرد تحصیل
پس از چندی نومیدی و پریشانی
خداوند، رحم کرد و داد روشنایی
رسیدم به آن هدف که داشتم آرزو
گرچه با مشکلات زیاد شدم رو به رو
حال نوبت آن بود که یابم کار
خدا، ندارد دوست آدم عاطل و بیمار
شدم روانه به جست و جوی کار
به این در زدم و به آن در بسیار
نیافتم کاری که می خواستم
زیرا نداشتم اصلاً تجربه ی کار
ناگزیر انجام دادم کار های دیگر
تا بیابم تجربه، نباشم بی کار
زنده گی ست و باید با آن ساخت
ورنه تنها بمانی و همه اش باشد باخت
از آن دنیای زیبا که همه ترسیم کنند
دارد جور کلان و زحمت بسیار
حال که چندین سال استم در این جا
کنم زنده گی و هستم شکیبا
من نگویم پشیمانم ز این کار
اگر بود آرام وطن، نصیب بود خوشبختی بسیار
نکنم ناشکری مستدام است این زنده گی
لیک آرزو دارم باز آید آرامی دیار
ده سال پس از رابطه ی خویشاوندی در هجرت، وقتی نخستین سروده های هارون را خواندم، احساس کردم «در جزیره ی دور» (آسترالیا)، پیوند های نسل دوم در زمینه ای از دوآلیسم (بُعد وطن)، به این بحث روان شناسی کمک می کند که هیجان ناشی از گذشته های وطن، تمایز نسل دوم با نسل سوم را بیشتر می کند. نسل دوم مهاجر افغان، بیشتر در قرابت با نسل اول (افغانان بزرگ سال)، رابطه ی منطقی دارد.
من، نثرپردازم، بنابراین در کوتاهی فهم نظم، شعر و سروده، شاید به درستی از تشخیص جوهری قاصر ایم که اینک از خلوت های نزدیکان من، پس از حُجب، نگرانی و آزرم بیرون می شود. هرچند با این حس آشنایم؛ زیرا نخستین مخطوطات من پس از رسم تعارف و تبادل با دوستان، از توهم به در شدند. هراس از این که هنوز نشاید، تنگنای سالیانی بود که حالا هارون خواسته است تراوشی را شریک کند که هرچند هنوز به درستی به صفای تراشکار (نقد ادبی) نمی رسد، اما «مایه» دارد.
حس درونی محرک در ظرفیت بشری، وقتی به مفاهیم ادبیات نزدیک می شود، معرفه های تعریف شده و آماده ای دارد که بسته به تراوش فکری، خطاب نویسنده، شاعر، سراینده و قلم پرداز می گیرد.
پس از کوشش هایی، هارون را از توهم بیرون کردم و با این ترفند، به کشف رمزی رسیدم که در نزدیکی های من، هرچند ظاهراً در سرزمین دور، اما پیوند های خویشی به این حس اعتماد کمک می کرد تا اولین های عزیز یک عزیز را بشناسم و معرفی کنم. احساس می کنم هنوز بسیار زود است تا در باره ی سبک، قالب و خلاصه «ایسم» هارون صحبت کنیم، اما ساخته و پرداخته های ذهن او، عادی نیستند، یعنی از کنار معمولی بودن می گذرند.
وقتی نخستین سروده های هارون را خواندم، یافت معنی در الفبای سروده هایش، گرچه بسیار نو است، اما به این فهم کمک می کند که در آینده ی این کار، مسلک او، به همین سیاق، لفاظی نیست.
سبک و سلیقه، بدون شک به طبیعت و ظرفیت برمی گردند، اما می توان به ضرس قاطع گفت که سایه ی هجرت، بیان عاطفی می سازد و نارضایتی به شکوه می رساند. هارون انصاری از تالم سختی هایی که در مسیر هجرت و در هجرت دیده است، امان نخواهد یافت:
قلمدار زیرک به دست گرفت قلم
نوشت از درد مردم و از ظلم و ستم
با نوشته اش بلند کرد ناله اش آن یار
آن دم که خود سال ها گریزان بود از آن دیار
با ناله اش گهی شکوه کرد از خدا
قربان وطن شد و جانش را کرد فدا
ندانست که همه دانند این چال و فتنه
داستان ناله های مفت و راز های کهنه
بایک واژه و ناله نشود آباد وطن
زمین سخت بی آب نشود سبز چمن
سال هاست که همه نویسند نام و مقاله
از گریه ی یتیم و شکوه ی زنان بیوه
نویسند چه زیبا از دل داغدار مادر
چه خوب ترسیم کنند چشمان اشکبار پدر
نوشتن و ترسیم کردن باشد تا کی؟
که ظلم و ستم دوامدار است و پیاپی
اگر ما خود داشتیم دو چشم بینا
نبودیم آواره و سرگردان به هر جا
چه قدر بی هوده گوییم از این حرف ها
نشود آباد وطن تا نشویم همدست ما
این حس (وطن)، تخلیق ماندگاری ست که از نسل اول تا نسل دوم، در راس اندیشه می ماند.
هارون، چند سال کوچک تر از من است. در کودکی، بیشتر دوست برادر او (تمیم) بودم، اما جریان فکری که در من در التهاب این جا به توان قلم کمک می کند، هارون را در دیار هجرت، به من نزدیک کرد. تا جایی که به خاطر دارم، او پسر بسیار زرنگ، هوشیار، محرک و شوخ بود. زنگ های تفریحی او در تعارفات ما یا در زمان سیر در دنیای مجازی، به چیز های جالب و خوبی می رسیدند که پسان ها فهمیدم، شوخ طبعی و خوش مشربی پسر خاله ام، به راحتی در سروده هایش راه یافته اند. تخلیقی از تجربه ی هارون با آن به اصطلاح چیزفهمانی را بخوانیم که در باور های دگم، در صورت پدرسالارانه، از اصول جمود فکری در زنده گی جوانان مایند. هارون در اجتماعی از این طیف در شهر ملبورن آسترالیا، خاطره دارد. این خاطره در صورت طنز، خوب تر از آن بیان انتقاد است که در سایه ی دگم (نوشته های خشک، بی روح و کلیشه یی)، شاید خواننده را منصرف کند.
قضا را نشستیم در جمع شاعرانه
هدف بود از آشنایی، محبت و بیت های عارفانه
معرفی و آشنایی شروع شد با تعارف
همه بسویم نگریستند استاد مابانه
بعد از معرفی و تعارف دریافتم که
همه هستند استاد و ادیب با افکار شاعرانه
شعر و شاعری، تنها نبود حرفه ی شان
پند و اندرز بارم کردند نسبتاً عاقلانه
حرف ها داشتند از حافظ، سعدی و رومی
سرودند اشعار بی دل و عشقری صادقانه
یکی برخاست و سرود اما
قطعه ی سیاه را سفید کرد ماهرانه
پرسیدم آن چه خواندید چه بود؟
گفت: ای خام! ندانی این است اشعار نوانه
دریافتم بعد از خواندن چند قطعه و مقاله
همه هستند بسته در زولانه
گفتم اگر خواهم تا من باشم کسی
باید باشم از جمله استادان با افکار ادیبانه
دیری نگذشت که دریافتم همه در پی خرابی اند
زنند همدیگر را مشت های جانانه
پرسیدم مگر نبودیم ما اشخاص ادیب؟
کوبیدند با حرف های شان مرا ظالمانه
فهمیدم که همه استیم رفیق در صورت
اما سیرت است منافق و افکار ماست خصمانه
دیگر اشعار و ادبیات نبود برایم مهم
دانستم نیابم پندار خوب در این خانه
گفتم من نخواهم باشم ادیب یا شاعر
نباشم از جمله ی خصم، گویم حرف های عامیانه
محرک، از مانع و سد می گذرد و هارون با این حس، به آینده می رود. به هر حال، او از این حُسن نیز بهره می برد تا در مخطوطات من (کمی با تجربه)، آغازنامه ی فرهنگی اش را به هموطنان برساند.
در نخستین فصل فرهنگی یک هموطن با ظرفیت، هرچند که از نزدیکان من است، با این اختتام، بسنده گی می بینم. خدا کند فهم ما از سالیان تیره و تار ملت با عزت، مسلمان و خداپرست افغان، در جمع و جوش و در التهاب وطن، از این مامول خیر دور نشود که اگر اندیشمند داریم، حتی از سرزمین های دور، با کار فکری، فرهنگ سازی کند تا در تنوع این موهبت الهی، گشایش فکری مردم ما در «پندار نیک»، به این «گفتار» و «کردار نیک» برسد که برای التیام جراحت ها، نیازمند کار بسیاریم.
یادآوری:
معرفی مختصر هارون انصاری را از قلم خودش بخوانید!
در سال ۱۳۶۱ در کارته ی نو شهر کابل به دنیا آمدم. صنوف ابتدایی را در متوسطه ی شیرپور و بقیه را در مکتب نسوان نمبر ۱۴ مکروریان سوم سپری می کنم. بعداً به لیسه ی انقلاب یا عبدالهادی داوی امروزی رفتم و تا صنف دوازده در آن جا درس خوانده ام. بعد از دوره ی مکتب و سپری نمودن امتحان کانکور، در فاکولته ی طب کابل کامیاب شدم، اما دو سال در آن جا ماندم.
در سال ۲۰۰۰، افغانستان را ترک کرده و به پاکستان رفتیم. مدت سه سال در آن جا بودیم. در پاکستان، فقط به کورس های زبان انگلیسی و آموزش کامپیوتر اکتفا می کنم.
در سال ۲۰۰۳ به شهر ملبورن آسترالیا مهاجر شدیم و من توانستم دوباره به مکتب بروم و در آن جا نیز آموزش های لیسه ی را تکمیل کرده ام.
پس از ختم تحصیلات عالی، در سال ۲۰۰۹ از رشته ی تخنیک و دیزاین انجنیری فارغ شدم و مدت یک سال در این حرفه، وارد بازار کار شده ام. در سال ۲۰۱۰ از این کار فارغ می شوم و پس از مدتی در شرکت خط آهن و ریل شهر ملبورن مشغول بودم.
در سال ۲۰۱۳ دوباره به فاکولته رفتم و این بار رشته ی تجارت و پلان های اقتصادی را انتخاب کردم. در جولای ۲۰۱۷ از این رشته فارغ شدم و فعلاً دوره ی ماستری در رشته ی مدیریت و پلان های پروژه یی را تعقیب می کنم.
پدر و مادرم، هر دو افغان و تحصیلکرده گان پوهنحی های حقوق و شرعیات پوهنتون کابل اند. آنان به حیث سارنوال در وزارت عدلیه و لوی سارنوالی، ایفای وظیفه کرده اند. من دو برادر و یک خواهر دارم. سویه ی تحصیلی فامیلم، ما را با فرهنگ مطالعه آشنا کرد. کتاب، مقاله، داستان و بعضاً شعر می خوانم، اما با حس تخلیق، هیچ وقت بیگانه نبودم. در این روایت، نخستین نوشته هایم، همانند آفرینش هایی ست که همه آغاز می کنند.