خواب تلخ | داستانی ازقادرمرادی
بایدجیغ می کشیدم. نفسم بند می آمد. هش هش کنان نفس می کشیدم، به سختی نفس می کشیدم. خیال می کردم ازحال می روم. قلبم می ایستد. می خواستم برخیزم وپنجره را بگشایم وباسرعت ازهوای آزاد تنفس کنم. ازصداهای گوناگون که درگوش هایم هیاهومی کردند، به ستوه رسیده بودم. چشمهایم بسته بودندودرتاریکی، اشباح خاکستری رنگی … Continue reading خواب تلخ | داستانی ازقادرمرادی
Copy and paste this URL into your WordPress site to embed
Copy and paste this code into your site to embed